مصائب مادر یه بچه 21 ماهه

فکر کن گلاب به روتون بیرون روی گرفتین رفتین دستشویی، بچه 21 ماه تون مدام کارهایی می کنه که نمیدونید غصه دل دردتونو بخورید یا کارهای اونو.. موبایلتونو گرفته و داره یه کارایی می کنه اون تو و هر آن ممکنه شماره یکی رو بگیره و طرف الو الو گویان صدای شمارو که خواهش و التماس می کنید بچه بیخیال گوشی بشه رو بشنوه یا ممکنه از اون لحظه شما عکس یا ویدیویی بگیره و اتفاقی تو اینستاگرام شیر کنه با ملت! یا می ره تمام پوشکای نوشو میاره میندازه تو دستشویی... و با تمام اموزشایی که مدتهاست دادید که نباید پابرهنه بیاد تو دستشویی قشنگ اون تو تردد می کنه. بعد از این که کلی قربون خدا رفتید که خاتمه بده موضوع رو! میاید دستاتونو میشورید و بچه هم مدام زیر دست و پا اینور اون ور می ره که یهو با یه حرکت دوش حموم و باز می کنه و سر تا پاشو خیس می کنه و شما هنوز دستتون کفیه و حتی نمی تونید مانعش بشید...
این معمولی ترین دردسرهای یه مادره!

کارن 21 ماهه

کارن دو روزه 21 ماهه شده. ما از زلزله و الودگی هوا در رفتیم و پنج روزه اومدیم شهر پدری.
ساعت سه بعدازظهره و همه بجز من و مامان خوابن. من جلوی بخاری هال کز کردم و مامان تو اشپزخونه هر دو سرمون تو گوش.
هفته پیش چهارشنبه زلزله اومد. یه روز قبل شب یلدا. در حالی که تازه از حموم اومده بودم و داشتیم با همسر انار دون می کردیم. مادرشوهر و خوارشوهر قرار بود از صبحش بیان پیش ما و همسر هم اون پنجشنبه تعطیل شده بود بخاطر الودگی هوا. یه هفته بود که کارن و از خونه بیرون نبرده بردم بهاطر هوا و خواهرشوهر هم بچه هاشو مدرسه نبرده بود. می خواستیم یه روز از صبخ تا شب با هم باشیم که بچه ها حال کنن. زلزله که اومد خواهر شوهر پیام داد میشه بیایم پیش شما ما می ترسیم! با مادرشوهر و بچه هاش ساعت 2 نصف شب اومدن و کارن هم از برو بیای ما بیدار شده بود و تعجب می کرد. داشتم ساک جمع می کردم برای احتیاط. خلاصه دو روز مهمونا پیشمون موندن و خوش گذشت. کارن که حسابی حال کرد. تو همون روزا همسر گیر داد برید شمال و تهران نمونین. بابا هم چند روز بعدش تهران کار داشت، اومد و ما رو برد. اصلا فکر نمی کردم تا قبل عید دوباره بیام اینجا. ولی خداروشکررر کارن حسابی همکاری میکنه. خوب میخوابه و اذیت نمی کنه. روزی دوبار تقریبا می برمش بیرون و بهش می گم نفس بکش. خودم نفس عمیق می کشم که یاد بگیره. هوا ذخیره کنیم واسه خودمون. خیلی ناگواره.. نه تنها واسه بچه خودم، دلم برای همه بچه های دوستلم تو تهران و کرج و برای همه بچه های اونور میسوزه.چه جوری تا اخر سال تو خونه زندانیشون کنیم؟ تفریح و رفت و امد که ندارن، دلمون فقط به هواهوری های روزانه خوشه که هوارو هم ازمون گرفتن. هوا ندارن، امنیت ندارن( یه مدت بچه دزدی و حالا هم زلزله)، پارازیت و هزار تا زهرمار دیگه دارن... تقصیر ماست که اینا رو اوردیم به این دنیا و اونم تهران! کاش میشد همه مون بریم شهرای خودمون و تهران و رهاکنیم . چه به روز تهران اوردن؟ تهرانی که وقتی بچه بودیم میشنیدیم بخاطر بارش برف مدارسش تعطیل شده، الان بخاطر الودگی هوا تعطیل میشه. تهرانی که رو گسله و هر آن می گن ممکنه خونه خراب شی و همه هست و نبست و کس و کارت از بین می رن. دلزده ام از تهران.. تهران شلوغ، تهران الوده، تهران زلزله زده، تهران گرون، تهران پارازیتی...
بگذریم...
کارن تو هر ماهگردش رشد چشمیگیری می کنه. عقلی و جسمی.. خداروشکر فعلا که از اون همه دیوونه بازی سر خوابیدن اثری نیست.وای یعنی میشه واسه همیشه درست شده باشه خوابش؟ کارن اگه خوابش درست بشه من هیچ مشکلی ندارم واقعا باهاش. هر سری که میایم اینجا عاقل تر و محتاط تر شده و دیگه احتیاجی نیست چار چشمی بپاییمش. سری پیش می رفت رو پله ها سکته می کردیم و الان خیلی حرفه ای تر شده. کمتر بهم گیر میده و می تونه خودش خودشو مشغول کنه تا حدی. ولی مامان دوستیش خیلی شدید شده ها. هر چی می گذره وابسته تر میشه و همش مامان می خواد. زیاد با کسی نمی مونه و بازی نمی کنه و واسه اومدن تو بغل من بی تابی می کنه.
تقریبا هر روز غصه می خورم چرا جای خوابشو جدا نکردم هنوز. ولی با این وضع شمال اومدن ما واقعا نمیشه. تا بیاد به تخت و اتاقش عادت کنه ما میایم اینجا و رو زمین کنار هم می خوابیم. چند شب پیش که داشتم می خوابوندمش و با خودم درگیر بودم گفتم اه به جهنم ول کن دیگه، این که بهرحال می خواد چند سال دیگه از بلوغ به اون طرف بره و پشت سرشم نگاه نکنه، اون موقع التماسش کنیم بیا با همدیگه یه چایی عصرونه بخوریم...بیخیال بذار تا دلش می خواد بهم بچسبه بچسبه، شاید همین باعث شد مهر و عطوفتش بهمون زیاد شه تو بزرگسالیشم.
کم غذا شده. هر چی میگذره بی میل تر میشه به غذا.سعی می کنم حداقل با شیر سیرش نگه دارم.
خیلی وقته دکتر اصلیشو نبردم و اولین که باید بکنم رفتم تهران اینه ایشالله