پوف

ادامه مطلب

ادامه نوشته

نصیحت کارن

اگه ذهن ناقصم یاری کنه...

تو ماشین از سعداباد برمی گشتیم که بحثی بین من و همسر شروع شد که شروع کننده اش اون بود.. علیرغم اینکه بشدت مخالف بحث کردم جلوی کارنم، ولی باید یه حرفایی رو میزدم و انتقاد می کردم.. کارن که فهمید مشکلی اینوسط هست طبق معمول مداخله کرد تو بحث... یک نصیحت هایی به پدرش می کرد که ما دهنمون وا مونده بود... مگه میشه یه بچه ۷ ساله اینجور عقل و منطقی داشته باشه؟! به من می گفت بابا همینجوریه،مدلش اینجوریه... مثل برادرش.. اینا حرف نمیزنن.. ازش نخواه که عوض شه.. این اینجوری بدنیا اومده و اگه تو عوضش کنی دیگه این نیست!!! مثلا من اگه عوض شم دیگی اینی که هستم نیستم!!!!! بعد شروع کرد به نصیحت کردن همسر که باید با زنت خوش اخلاق باشی باید لوسش کنی نازش بدی!! می گفت کلا بابا رفتارش با من خیلی بهتر از رفتارش با مامانه... خوش اخلاق تره و لوس لوسی تر حرف میزنه... بهش طرز رفتار با زن رو یاد می داد و تهدیدشم کرد اگه یه بار دیگه مامانو اذیت کنی بهت غذا نمیدیم!!!!

دهن هر دومون بهز مونده بود و همین حرفای این فسقلی ما رو به خنده واداشت و روزمونو که داشت مزخرف تموم میشد حسابی ساخت...

چقدر شکر کنم بابت این فرشته ی اسمونی که خدا بهمون داد؟

شیرینی زندگی، امید زندگی...

روزمره

از خونه مامان بزرگم داشتیم بر می گشتیم خونه کارن گفت: با اجازه من دیگه رفع زحمت می کنم!!

باز دوباره الودگی هوا و تعطیلات مدرسه شروع شد. کرونا یه چیز هوب به این بی کفایت ها یاد داد اونم تدریس انلاینه!

فعلا یه روز در هفته مدرسه می رم.. شاید بشه دو روز، با دانشگاهم صحبت کردم قراره خبر بدن واسه تدریس.

از محل کار قبلیم رییسم زنگ زد و بهم پیشنهاد کار داد، چه خصوری چه پروژه.. اولش ذوق کردم ولی نمی تونم برسونم اصلا وقت ندارم.. احتمالا ردش کنم.

البته این انلاین شدن کارن خوبه ها.. احساس می کنم از این شتاب هر روزمون کم می کنه و انگار ترمز دستی کشیده میشه، ارامشم بیشتره. هر روز بعد مدرسه یا زبان داره یا نینجا، حدود ۵ می رسیم خونه و بعدش بدو بدو مشققققق... و غذا اماده کردنها و پروژه عظیم خوراکی چی بذارم ها... از بس که این بچه می خوره دیوونم کرده.. منم نمیخوام چاق شه براش خوراکی کم می ذاشتم اینم از خوراکی بچه ها می گرفت.. البته نه به زورا، خوراوی هاشونو که نمبخوردن مثلا.. بعد یه بار یکی از مامانا بهم اعتراض کرد دیگه از اون به بعد اسیرم دیگه... شده برام معضل..

اصلا به درس و مشق علاقه نداره و بزور میشینه پای مشق.

اموز عکساش که تو مدرسه گرفتن رو نشون دادن و منم ۳ تاشونو انتخاب کردم واسه چاپ.

پس فردا نوبت دکتر سنتی دارم.. کبد چرب دارم و یه مدته دارم دارو می خورم.

از پارسال تابستون تو باشگاه کارن دوستای جدید پیدا کردم از مامانای بچه های بلشگاه و از پارسال با هم دوستیم و تونستم این رابطه رو حفظ کنم، دیروز یکیشون با پسرش ناهار اومدن خونه ما.. و خیلی خوشحالم از اینکه دوست جدید پیدا کردم..

دیگه چی بگم...مممم... اها کمر دردمم که بیداد می کنه و حسابی ناقص شدم...