پر پرواز

بغلش کرده بودم و کنار پنجره ایستاده بودیم.
کوه ها و آسمان و ابرها رو بهش نشون دادم. چیزاهایی که خودم همیشه از پشت پنجره نگاهشون می کنم و دلم غش می ره براشون.
بهش گفتم کارن ببین چقدر اسمون و ابرها قشنگن. دلم می خواست مثل پرنده ها پرواز می کردم می رفتم تو آسمون پیش ابرا.
گفت نه نه اخه شما پر نداری مامان لیلی. جوجو ها پر دارن.
گفتم اره راست می گی پر ندارم.
گفت اول باید بری بال بخری بعد پرواز کنی.

ذهن پریشان شبانه

پنجشنبه(دو روز پیش)
سرمای بدی خورده بودم. از کارن گرفتم مثل همیشه و هر ماه. ساعت ده و نیم از بیرون برمی گشتیم که گلو درد و سرفه و خلط همه با هم قاطی شد و نفس کشیدن دیگه برام سخت شد. رفتیم کلینیک پیش خونه و سرم زدم با سه تا امپول توش.. خیلی حالم بهتر شد.. بماند که 140 تومن واسه یه سرماخوردگی ساده خرج شد و ما دفترچه مون تاریخ نداشت و انتی بیوتیک مزخرفی که داده داره پدر دهن منو درمیاره از خشکی..
مشکل لک ب.ی.نی هم پیدا کردم که منو نگران کرده. از تیروییدمم خبر ندارم و باید دکتر برم.
جمعه(دیروز)
عمه ام پوکی استخوان شدید و رماتیسم داره. افتاده و پاش شکسته و باید عمل شه! اوردنش تهران. خاله ام عروس عمه امه. بیچاره اسیر شده. خدا به دادشون برسه از این به بعد چی میشه؟ کلی باید تهران باشن و از کار و زندگیشونم بیفتن. بعد مرخصی هم وضعیتش چطور بشه خدا میدونه.
شنبه(امروز)
قرار بود برم شرکت بعد از دو ماه خودی نشون بدم ببینم چه خبره.. منو می خوان نمی خوان حرفی چیزی می زنن یا نه. استرس داشتم. بالاخره چی میشه.. تکلیفم چی میشه. اصلا اگه رفتم و اونا حرفی نزدن چی؟ من چیزی بگم یا نگم؟ بذارم اول خودشون بگن.. شرایطمو چه جوری مطرح کنم. زبونم کوتاهه. کارن و تا سه، سه و نیم بیشتر نمی تونم بذارم. تازه کلی میره رو شهریه اش. پنجشنبه ها هم نمی تونم برم چون مهد تعطیله. چقدر اصلا بهم میدن..
داشتم اماده میشدم برم کارن و وردارم برم شرکت همسر پیام داد نیا طرف رفت بیرون!!! و باز هم لنگ در هوا موندم و بلاتکلیف.
دوست عزیز پونزده ساله ام از دوران دانشگاه که روابط خانوادگی نزدیکی داریم، پسرش که چهار ماه از کارن کوچیکتره سرطان ریه گرفته!!! چند هفته ایه درگیر اونم. روز و شب به یادشیم و دعا می کنیم. چند روز رفتم بیمارستان پیششون و حتی روز عملش و بعدش که معلوم شد بدخیمه توده من اونجا بودم و صحنه های وحشتناکی رو دیدم. عمل ولی با موفقیت انجام شد و حتی زمزه هایی که ممکنه توده خوش خیم باشه هم به گوششون رسید ولی همه چیز تو ازمایشی که امروز بدستشون می رسید معلوم میشد. امروز معلوم شد اوضاع خرابه! سلولا احتمالا مقاومت می کنن در مقابل شیمی درمانی.فردا می برنش محک و شیمی درمانی شروع میشه. وسط تمام بدبختیای اینا امروز مادربزرگشم فوت کرد!!! و من نمیدونم باید براش چیکار کنم....
دوشنبه(پس فردا)
مهمون عزیزی دارم که اخرین باری که خصوصی همو دیدیم قبل از حاملگیامون بود. دخترخاله ی همسر که دوستم بود و واسطه ازدواج من و همسر. پسر اونم سه ماه کوچیکتر از کارنه. بعد قرنی بالاخره تونستیم یه روزی رو فیکس کنیم که بیاد. خدا کنه خوش بگذره بهمون اگه غم اون دوستم بذاره...
چهارشنبه یا پنجشنبه یا جمعه
ممکنه یکی از مهمونی های فامیل شوهرانه در کرج برگزار بشه ولی هنوز خبری نیست.
در یکی از همین روزا هم با دوستای عزیز وبلاگیم قرار صبحونه بی بچه داریم که اونم بعد قرنها تونستیم تقریبا فیکسش کنیم. و اون هم امیدوارم خوش بگذره و باز هم اگه غم اون دوستم بذاره...
یکشنبه
از یک ماه پیش من و مامان بلیت تئاتر بینوایان رو خریده بودیم با قیمت بالا. حالا که عمه ام اینطوری شده دخترخاله ام اومده خونه مامان اینا. حالا مامان مونده چه جوری تو این وضعیت پاشه بیاد تهران واسه تئاتر. صورت خوشی نداره. رقمم بالاست ادم راحت نمی تونه بیخیالش بشه..
خواستم صرفا ذهنمو دسته بندی کنم ببینم الان چی به چیه! چون خبر جواب ازمایش پسر دوستمو که شنیدم کاملا بهم ریختم و هنگ کردم.
میشه براش دعا کنید؟

دو سال و هفت ماه

باز پناه اوردم به نوشتن که اگه ننویسم می ترکم..
هیچ کاری نمی تونم بکنم با کارن.. هیچ کاری... عملا هییییچ کاری...
این به معنی ناشکری نیست.. چه میدونم... اسمش هر چی می خواد باشه.. خدا حفظش کنه و سلامت نگهش داره.. ولی من هییییچ کاری نمی تونم بکنم.. از اینکه در انجام ساده ترین کارهام ناتوانم عصبانیم.. عصبانیم و بشدت عصبانی ام... همسر و کارن تو اتاقن و میدونن من عصبانی ام و کارن رفته اون تو و در و بسته.. و من قلبم فشرده ست از عصبانیت... اینکه اختیار امور از دستم در بره دیوانه ام می کنه.. همه چی باید طبق برنامه پیش بره و اگه نره من دیوونه میشم. قرار بر اینه که کارنی که از کله ی سحر ساعت هفت و نیم بیداره و بعدازظهر نمی خوابه ، هفت و نیم و گاهی شیش و نیم عصر بخوابه تا دوباره هفت و نیم فردا.. عذاب بعدازظهر نخوابیدن و حتی دراز نکشیدن رو هم تحمل می کنم، عذاب مامان نخواب مامان نخواب گفتن ها، عذاب کار، غذا پختن، جارو و گردگیری، عذاب الیم بازی کردن و سرگرم کردن کارن و تمام محدودیت ها رو تحمل می کنم، فقط به امید شب زود خوابیدن های کارن. که بعد از اون تازه زندگی من شروع میشه.. کتاب می خونم، استراحت می کنم، خوراکی می خورم، موبایل بازی می کنم، فیلم می بینم... ولی وای به حال اون روزای من که مثل امروز این آقا هیچ میل به خوابیدن نداره و الان ساعت دهه!!!!!!!! و هنوز نخوابیده.. اومدیم چراغارو خاموش کردیم و خودمونو به خواب زدیم و با عصبانیت به همسر گفتم بازم باید مدتها الکی خودمونو به خواب بزنیم و از زندگی بیفتیم؟ لازم نکرده...به شدت این بچه با خواب مبارزه می کنه. این دومین باره که تو این هفته انقدر با خوابش مبارزه کرده. من واقعا نمی فهمم چطور اینکارو می کنه. این همه توان رو از کجا میاره. پنجشنبه جمعه ها که مهد نمیره زندگی ما همینه. نمیدونم واقعا مادرای دیگه چیکار می کنن.. می تونن کتاب بخونن مثلا؟ خیلی دلم برای خودم تنگ میشه.. برای بی مسئولیت بودن و ازادی.. به اینکه مدام حواسم به چیزی یا کسی نباشه.. برای روزایی که تنها واسه خودم می رفتم بیرون و کل تهران و پیاده گز می کردم و هیچکس تو خونه یا مهد کودک منتظرم نبود که هر جا هستم راس ساعتی خودمو برسونم.. رفتنم با خودم بود و برگشتنم با خدا. دلم برای زندگی با ریتم اروم تنگ شده. ریتم ارووووم... زندگیم انقدر ریتم تندی داره استرس می گیرم انگار از همه چیز عقبم.. صبح و شب انگار چسبیدن به هم. احتمالا کارم داره شروع میشه و می تونم برگردم سرکار.. باز هم فکر و فکر و فکر... کارن... کارن... کارن... کارن و چیکار کنم.. تمام وقت نمیشه گناه داره.. خسته میشه بیایم خونه همون شیش و نیم می خوابه و من رسما بچه مو نمیبینم دیگه.. نیمه وقتم حقوقش خیلی کم میشه.
بچه موجود خیلی عجیبیه.. مامان بزرگم همیشه می گفت بچه دشمن عزیزه. الان دارم می فهمم یعنی چی. یه موجودیه که در عین اینکه داره لهت می کنه، تو دوستش داره و نمی خوای یه مو از سرش کم شه.
دست تنهام خیلی دست تنها... خودمم و خودم...