دغدغه های این روزا

بعد از تقریبا دو ماه خون دل خوردن برای تنظیم کردن خوابش از وقتی که از شهر پدری اومدیم، بالاخره تنظیم شد و راضی هستیم. بعد از ظهرا تقریبا یک و نیم می خوابه تقریبا دو ساعت و شبها 9-10.. یعنی خودم کوتاهی می کنم شبا. باید زودتر شامشو بدم و استارت خواب و بزنم. رو پا می خوابه بیشتر. رو تخت خودمون می خوابونمش و بعد میارمش تو هال جلوی بخاری. رو پا خوابیدنش جالبه. یک کم می خوابه یک کم پا میشه منو سفت بغل می کنه بعد که احساساتش تخلیه شد دوباره می خوابه و بعد دوباره... همسر می خنده و سر تکون میده و می گه باباته دیگه. و خیییلی از کارای دیگه اش که دربست شده عین خودم و خانواده ام. یکیش همین احساسات بیش از حدشه. بغل و بوس و محبت و اینا. کوچک ترین شباهتی به خانواده همسر نداره و اینکه فامیلی همسر روی کارنه به نظرم خیلی عجیبه بس که عین خانواده منه.
فردا دیگه بطور قطع می خواستم ببرمش کلاس مادر و کودک. تا همین ده دیقه پیش هم مصمم بودم. ولی بعد فکر کردم تازه خوابش تنظیم شده کلی خون دل خوردیم تا تنظیم شه حالا دوباره ببرمش بهم بریزه؟ اخه لامصب همه مادر و کودکا ساعت 1-2 ظهره. من نمی فهمم چرا. خب ما تا بیایم خونه ساعت 3-4 عه تازه اون موقع بخوابه پس کی شب باید بخوابه؟ مگه صبح و از اینا گرفتن؟ چرا باید سر ظهر باشه کلاس؟ بدجوری گیر کردم. این مدته چند جا رو امتحان کردم واسه سرگرم کردن کارن. دو تا مهد کودک تو سرای محله خودمون و یه مهد کودک خصوصی نزدیک خونه. یکی از سرای محله ها که تابستون زیاد می بردمش خیلی بی سر و سامانه و بدون هیچ امکاناتی با بچه های خیلی بزرگ. زیاد چیز جالبی واسه کارن نداره ولی خوبیش اینه که چون بی سر و سامانه من هر وقت دلم بخواد می رم تو کلاس میشینم پیش کارن و کلا هر کاری دلمون بخواد می کنیم. اون یکی سرای محله که امروز بردمش خیلی با نظم و انضباطن و به هیچ وجه من حق ندارم پامو بذارم تو کلاس چون بچه های دیگه می بینن و دلشون ماماناشونو می خواد. از طرفی هم دوربین مدار بسته ندارن ببینم اونجا کارن چیکار می کنه. کارنم یه ساعت نشده زد زیر گریه و منو صدا کردن و اومدم بردمش. ولی خب خوبیشون اینه که خیلی ارزونن. مهد خصوصی که چند روز پیش رفتم از همه اینا بهتر بود ولی در کل مهد متوسطی بود. کارن یک ساعت قشنگ نشست و بازی کرد و کیف کرد منم از تو دوربین نگاش می کردم. اخرشم بزور اوردنش پایین. ولی نمیذارن که ساعتی ببرمش و می گن با یک نظمی باید بیاریش مثلا سه روز در هفته چون اینجوری فایده نداره و ازت جدا نمیشه. ولی خب اولا الان زوده واسه جدا شدن و بعدشم هزینه اش واسمون زیاد میشد. خلاصه گفتم بهترینش همون مادر و کودکه ولی اونم که ساعتش... بدجوری موندم واسه سرگرم کردنش چیکار کنم.
یه مساله دیگه که فکرش دیوونم می کنه اینه که همسر مدام میاد می گه که الان شرکت کار زیاد دارن و دنبال نیرو ان و از خداشونه تو براشون کار کنی و تو اگه بخوای برات پروژه می گیرم و از این حرفا. ولی من حتی دیگه تو خونه هم با کارن نمی تونم کار کنم. سر اون یکی کار به اعصابم خیلی فشار اومد و خودم و کارن داغون شدیم. یا وقتی هم جارن می خوابه من خودمم خسته ام دیگه نای نشستن پای کامپیوتر و ندارم. خدا نگه داره کارن و ولی فکر می کنم اگه بچه نداشتیم چه موقعیت عالی ای میداشتم. کار راحت، نزدیک خونه، رییس و پرسنل اشنا و صمیمی، شرایط یاد گرفتن تخصص های بیشتر... این ارزوم بود... ولی حالا ارزومو باید ببوسم و بذارم کنار... اگه مامان پیشم بود هیچ غمی نداشتم کارنو میذاشتم پیشش. چقدر عالی میشد. حالا که نیست... چه میشه کرد بیخیال خدایا یه جای دیگه بهمون یه حال اساسی بده دمت گرم.

کارن 22 ماهه

اخه این چه عشقیه عشق به فرزند؟ می تونه ادمو نابود کنه. بعضی روزا می خوام برش بمیرم انقدر که عشق مادریم می زنه بالا. یه هفته ست مریضه و بعضی وقتا خیلی مظلوم میشه. کلا 22 ماهه که شده مظلوم شده. این روند ارومیش از 21 ماهگیش شروع شد و حالا تو 22 ماهگی از همیشه بزرگار و عاقل تر و اقا تر و شیرین تره. امشب از 7 خوابید. خیلی وقت بود دوباره منتظر اون روزهای خوشمون بردیم که از 7 تا 7 می خوابید. بعدازظهر نخوابید و 6.5 با باباش حموم رفت و وقتی داشتم موهاشو سشوار می کشیدم همسر گفت خوابید! و من مردم براش عشق کوچولوم زیر سشوار نشسته خوابیده بود... من مردم براش... و ما بعد از مدتها شب طولانی و خوبی رو داشتیم. کارن و تو هال خوابوندیم مثل همیشه و رفتیم تو اتاق کارن که مدتیست شده اتاق کار همسر. همسر پای کامپیوتر و من بعد از مدتهاااا کتاب دستم گرفتم. یه کتاب جدید که چند ماه پیش خریده بودم و حتی موقع خواب کارن هم حوصله نمی کردم بخونمش. ولی امشب این اتاق با حس خوبی که داشت وادارم کرد که کتاب بخونم. به رسم قبل از کارن همسری که پای کامپیوتر نشسته یا نقاشی می کنه و موسیقی قدیمی پخش می کنه و من رو زمین دراز کشیدم و کتاب می خونم. اون لحظه فکر کردم چه خوشبختم. همینجا تو اتاق رو زمین شاممونم خوردیم و باز به کار خودمون ادامه دادیم. کارن هم هرازگاهی بیدار میشد و دنبالم می گشت و من سریع خودمو بهش می رسوندم و قربونش می رفتم و می خوابوندمش. اهرین بار وقتی تو بغلم بود از شدت عشق بهش گریه ام گرفت و بقیه گریه مو اومدم تو بغل همسر کردم. بهش گفتم هنیشه تو این لحظه جلوی خودمو می گیرم که زیاد بهش وابسته نشم که در اینده هم خودمو بیچاره کنم هم اونو که نتیجه ی تک فرزندی هم همینه، وابستگی شدید مادر به پسر و عواقب بدی که همه میدونن. خدایا این عشق کوچولومو به دستای تو میسپارم هوب ازش مراقبت کن مرسی عزیزم.

خواااااب

شب ساعت 12.5 خوابید و انتظار می رفت وقتی انقدر دیر می خوابه صبح تا 11 بخوابه، ولی چون بخاطر سردی هوای اتاقا تو هال می خوابیم موقع اماده شدن همسر و رفتنش ساعت 9 بیدار شد که براش زود بود. از وقتی هم که هنسر می ره شروع می کنه به کسالت و بهانه گیری و غرغر و بغل... و این منو دیوونه می کنه. ارزو دارم یه اسباب بازی از تو اتاقش برداره و در حالی که من تو اشپزخونه کار می کنم اینم تو خال واسه خودش بازی کنه. خبر رسیده شوهر خاله ام تو راهه و می خواد بیاد خونه ما! رختخوابارو باید جمع کنم، ظرفارو بشورم، جارو برقی بکشم... ولی نمیذاره، مدام بهانه گیری و گریه و بغل. و من از بغل کردنش نفس تنگی می گیرم دیگه. ساعت یازده رفتم که بخوابونمش و شیر خواست، نتونست بخوره چون دماغش گرفته و مریضه. اوکی نخوابید... رفتیم بازی کردیم. ساعت 1 دوباره رفتم بخوابونمش باز شیر خواست. نخورد.. نخوابید... اوکی... بازی کردیم و سوپ اوردم براش. نخورد.. لب نزد.. لوبیاپلو اوردم یک کم خورد. بازی کردیم و تی وی. چشاش باز نمی شد. بردم بخوابونم برای بار سوم. باز شیر خواست! باز نتوتست بخوره. از صبح یه عالمه شیر 22 هزارتومنی ریختم دور. خودمو به خواب زدم دیوانه وار گریه کرد و دستمو می کشید که نخواب و بلند شو. بلند شدم می گم چیه؟ کجا؟ الکی بهانه و گریه و اشاره به نقطه نامشخص یا کشیدن دستم. و گریه و گریه و گریه... و اب بینی که مثل سیل خروشان روانه... و من همیشه مستاصل از خوابوندنش.. بغلش کردم و از شدت گریه اخرسر مثل خیلی از مواقع سرشو گذاشت رو شونه ام و خوابید...