هر ماه تنبل تر میشم واسه نوشتن. این یه ماهم بنویسم دیگه از دو سالگی به بعدشو اینجوری ماه به ماه نمی نویسم.
خوابم میاد خیلی. این روزا شمارش معکوس تولده. البته تولد که چه عرض کنم.. فکر نکنم خبری بشه. نهایت می بریمش اتلیه. تقریبا دو هفته دیگه می ریم شهر پدری و من مشتاق رفتنم. خداروشکر می کنم که اونجا هست و میریم و مجبور نیستیم اینجا عید بازی کنیم. تولدم نمی گیریم چون ادمای باحال نداریم. نه تهران نه اونور. اگه دو تا خانواده هامون یه جا بودن دیگه به مهمون نیاز نداشتیم که بخوان واسمون ناز کنن. حالا باید ببینم اتلیه کجا ببرمش. از دو جای معروف اونور سوال کردم خیلی گرون بودن. شاید در حد اتلیه های خوب تهران! اونجا همه چیزش گرونه..
کارنم مثل همیشه.. تغییر خاصی نکرده و مثل قبله. گاهی دل می بره و گاهی نق نق و گریه های رو مغز می کنه. از دیروز علائم سرماخوردگی داره و کار خوبی که این سری کردم این بود که بهش دارو دادم تا شدید نشده. قبلا نمیدادم یهو بیچاره انتی بیوتیک لازم میشد ولی دیگه این سزی دادم شربت پلار.ژین کیدز و خداروشکر بند اومد ابریزشش. همچنان سخت به کارای خونه می رسم. کافیه پامو بذارم اشپزخونه گریه و بغل خواستنش شروع میشه. و استررررس های من وقتی که گریه می کنه و نق نق می کنه.
و بحث بچه دوم! که تبش داغه و تو فضای مجازی پر. ملت یا تو فکرشن یا حامله ان! اخه پس کی می خوان واسه خودشون باشن؟ همه شدن خانه دار و عیالوار. پس چرا این همه درس خوندیم؟؟ نمیدونم والا شرایط ادما با هم فرق می کنه. منی که دست تنهام نمی تونم برای بقیه نسخه بپیچم حتما بقیه کمک دارن. من همین الانش کار برام محیاست جلوی چشمم و نمی تونم برم و دارم میبینم هی دارن نیرو می گیرن و من می تونستم جای اونا باشم، راه به راه تبلیغ تیاتر ها و کنسرت های مختلف و میبینم و آه می کشم، مدام به مسافرت خارج فکر می کنیم و باز میشینیم سر جامون که ای بابا مگه با کارن میشه؟ یا مگه کارن با مامان سه چهار روز می مونه؟ یا مگه ما می تونیم دوریشو تحمل کنیم؟ از اول چون کسی نبود نگهش داره الان دیگه پیش کسی نمی مونه و ما هم نمی تونیم دوریشو تحمل کنیم. یه کفش می خوایم هر دوتامون که برای همسر حتما باید بریم سعدی و اونورا چون سایز پاش فقط اونجا پیدا میشه. مگه با کارن میشه تا بازار رفت؟ خیییلی وقته از تیروییدم خبر ندارم ولی با کارن چطور برم اون ازمابشگاه دم خونه قبلی؟ چون باید اونجا برم.. خلاصه که تمام زندگیمون شده این صحبتا که روز بروز ما رو مصمم تر می کنه که خدا کارنمون و برامون حفظ کنه که همین واقعا بسه مونه. و هی منتظریم زودتر بزرگ شه که بتونیم به زندگی عادیمون برگردیم. همسر پروژه داره و هر شب با ناراحتی می گه امشبم نتونستم کار بزنم.. و خیلی خیلی مسائل دیگه..
یکشنبه شیشم برای من روز فوق العاده ای بود. بعد از 23 ماه کارن داری همسر منو فرستاد تیاتر! تیاتر فوق العاده الیور توییست. از خیلی قبل براش برنامه ریزی کردیم و بلیت گرفتم با هزار مصیبت و روزها و شبها براش رویابافی کردم چون قرار بود یک روز برای خودم باشم. همسر ساعت دو اومد خونه و من زدم بیرون... و روز فوق العاده ام از دم در شروع شد. از همه چیز کیف می کردم. مترو سوار شدم که مدتهاااا بود سوار نشده بودم و همه چیز برام غریب بود. ایستگاه های جدید، ادمها و دستفروشها، باجه های فروش بلیت، مسیرهای جدید... همه چیزو می خواستم ببلعم. به خودم گفتم حتما باید از دستفروشا یه چیز بخری و یه دستبند گرفتم.. ایستگاه تیاترشهر پیاده شدم و ولیعصر و رفتم پایین. دونه دونه مغازه ها و دستفررشا رو بلعیدم! خیلی هم دنبال کفش گشتم و خوشم نیومد. تا نوفل لوشاتو رفتم و مغازه های بچگونه فروشی و پاساژا و ... رو گشتم، اومدم بالا تا تیاتر شهر و یک.کم تو فضای تیاترشهر نشستم. یعنی همع ی این کارای ساده برای من ارزو بود.. همه رو با عشق و لبخند انجام میدادم. و مدام یاداوری دو سالی که اونجا زندگی کردیم.. احساس زندانی ای رو داشتم که از بند رها شده. کوله پشتی رو دوشم و مثل یه دختر بچه پرسه میزدم خیابونارو. زمان به سرعت می گذشت و ساعت 6 تیاترم شروع میشد. اخرین کیفی که می تونستم بکنم کافه رفتن بود. تنهایی.. برای اولین بار. رفتم کافه اپرا و قهوه ترک خوردم با کیک.. ممممم لذذذت بردم. یه گوله انرژی بودم خوشحال و شاد و خندون و راااااضی رفتم تالار وحدت. یک کم خوابالودگی و سوزش چشم داشتم مثل همیشه که اونم به لطف قهوه رفت پی کارش و اون پیاده روی تا تالار رو می جهیدم رسما از سرخوشی. خلاصه رفتم و دیدم و واااای که چه حااااالی شدم. دو ساعت فارغ از زمان و مکان و سرشار از لذت و سرخوشی و عشق... لبخند میزدم تشویق می کردم... دو طرف من همه اقا بودن و یک کم جلوی خودمو می گرفتم جلف بازی در نیارم ولی لحظه اخر دیگه

نتونستم جلوی خودمو بگیرم و موقع تشویق همراه با جماعت جیغ کشیدم و با تمام وجود عوامل رو بخصوص هوتن شکیبای نازنین رو تشویق کردم و کاری نداشتم بغل دستیام در مورد من چه فکری می کنن. موقع بیرون اومدن انگار روحم تصفیه شده بود زلال شده بودم اشباع و قانع و راضی بودم و اون لحظه احساس می کردم خوشبخت ترین زن روی زمینم. فکر می کردم خوشبختی چقدر اسون بدست میاد و ما ازش غافلیم. با یه تیاتر خوب دیدن.. با یه گشت زنی ساده.. تو دلم مدام از همسر تشکر می کردم و براش طلب خیر می کردم. همسر با شعور و فهمیده و روشنفکرم که همیشه واسه این فعالیتهای هنری مشوقه.. وقتی به صمیمی ترین دوستم گفتم بیاد با هم دوتایی به یاد ایام جوانی بریم تیاتر و گفت شوهرش نمیذاره تازه فهمیدم چقدر خوشبختم و با چه انسان فهمیده ای دارم زندگی می کنم. خلاصه چون میدونستم کارن این مدته خیلی بهانه منو گرفته و همسر به سختی داره نگهش می داره و حتی بعدازظهرم نخوابیده بود بدو بدو اومدم خونه و وای که چه حالی داشتم تو مسیر برگشت. موسیقی ها همش تو ذهنم نواخته میشد و من تو خیابونا پرواز می کردم از شوق رسیدن به همسر و کارن که خیلی دلم براشون تنگ شده و انرژی فوق العادمو به اونا هم منتقل کردم. با تمام وجود دلم می خواست جای اون بازیگرا بودم. همیشه عاشق تیاتر بودم و خدارو چه دیدی شاید یه زمانی رفتم توش! و چقدر با دیدن بازیگرای کوچولو مصمم شدم کارن و بذارمش تیاتر از سه چهار سالگی. چی بهتر از نمایش برای بالا بردن اعتماد بنفس بچه؟
خلاصه که من همچنان تو جو الیورتوییستم:)