و اما دو سالگی..
دو سال پیش تو این ساعت ما تازه رسیده بودیم عکاسی و داشتیم چیلیک چیلیک خوشحال عکس می گرفتیم و من تنها ناراحتی که دلشتم سنگین شدن یه دفعه ایم بود و نمی تونستم راه برم و بایستم و فقط می خواستم که استراحت کنم. بعدشم رفتن به ازمایشگاه بیمارستان و بعدشم زایمان اورژانسی و همه ی چیزایی که قبلا نوشته بودم. یاداوریش هم لذتبخشه برام هم ناراحت کننده. حس عجیبی داشت اون روزا. بهر حال دو سال ازش می گذره و کارن ما دو ساله شد. هم زود گذشت هم دیر. امیدوارم از اینجا به بعدش کمی مستقل تر بشه و کمی منو تنها بذاره که منم مستقل شم!! به مامان می گفتم قبلا می شنیدم کسی بچه شو مهد گذاشته می گفتم چطور دلشون میاد که نصف روز بچه شونو نبینن. دلشون تنگ نمیشه؟ و من الان شدیدا نیاز دارم نصف روز تنها باشم. شدیدا دلم تنهایی می خواد.
کارن خیلی بهتر شده. کلا هر چی بزرگتر میشن مستقل تر میشن و تو کارا حرفه ای تر.. الان که شمالیم خب صندلی غذاشو میذارم رو صندلی اشپزخونه و خودش میشینه و خودش غذاشو می خوره و من کیف می کنم. کثیف کاریاش کمتر شده و قاشق دست گرفتنش روز به روز بهتر میشه. فقط زیاد تو صندلی طاقت نمیاره و می خواد بلند شه ولی همینم خوبه. کلا عاقل تر شده و ادم باهاش راحت تره. فقط تنها چیزی که اذیت می کنه حوصله سر رفتنای زیادشه و کسل شدن و نق زدنه. و اینکه نمیذاره پوشک و لباساشو عوض کنم. وقتی مقاومت می کنه و نمیذاره، چون وزنشم زیاد شده نمیشه تحت کنترل درش اورد و چنان عرقی می کنم و به نفس نفس میفتم انگار از باشگاه درومدم.
تو این عید دیدنیا دو تا نی نی دید و من حال کردم. انقدر که نی نی نداریم، یه نی نی که می بینیم ذوق می کنیم. کارنم همش تو کفشونه و بهشون دست می زنه و اسباب بازی میاره باهاشون بازی کنه مثلا. کاش دور و برمون نی نی زیاد بود. نی نی که باشه کارن انقدر اروم و خوشحال و راضیه که اصلا منو نمی بینه. حیف واقعا. همه چیز غیر عادی شده. قدیم همه مون با بچه بزرگ شدیم ولی این طفلکیا خواهر برادر هم ندارن.
ما دو روز قبل عید اومدیم و همسر سوم رفت. از بودنش هیچی نفهمیدیم. البته من همش دل درد داشتم و نشد خوش بگذرونیم. الانم سر درد بهش اضافه شده. کلا داغونم تو شمال. بهم نمی سازه. واسه تولد طفلک بچه ام هم حالا شب یه کیک می گیرم. نشد که تولد داشته باشه و باباشم که نیست. ایشالله بتونم سال بعد براش یه تولد خوب بگیرم.
عید همگی مبارک..