روح بدجنس

خواب دیدم اومدیم خونه می بینیم دزد اومده، تو دستشم جعبه طلاهامه. اومد بیرون که بره، جعبه رو داد دست من نگه دارم که بند کفششو ببنده . منم فکر می کنم به همسر بگم بیا بریم تو درو از پشت قفل کنیم، بعد احساس می کنم همسر نمی تونه مثل من فرز بدوئه بیاد تو خونه، پس خودم میرم نهایت همسر چند تا چاقو می خوره خوب میشه، .ولی طلاها رو دیگه نمی شه خرید .

از صبح تا حالا دارم به این فکر می کنم که یعنی روحم انقدر بدجنسه که طلا رو به همسر ترجیح میده؟

آخر الزمان

بحث داغی پیرامون آخر الزمان در گرفته بود:

خانوم شماره یک: اینکه همه با هم می میریم خیلی خوبه.

خانوم شماره دو : نه بابا، چی چی خوبه؟ بذار اول شوهرا بمیرن. اصلا اگه یه وقت دیدم زمین داره شکافته میشه با پام شوهره رو می اندازم تو شکاف. خدا کنه حداقل نیم ساعت شوهره زودتر بمیره، نیم ساعت مجردی زندگی کنیم!

خب عزیزم اگه عرضه داری طلاق بگیر، نه اینکه با لذت و ولع درباره کشته شدن پدر بچه ات جلوی چندین نفر حرف بزنی.

همسر طراح من

1- نوشته اولین صبح برفی زندگی مشترکمون مبارک، زده به در یخچال. آخ که تمام انگیزه من برای بیدار شدن خوندن نوشته هاشه. یه نقاشی کوچیکی هم متناسب با هر نوشته زیرش می کشه و پای ثابت همه شونم یه قلبه که به فراخور، شکل های مختلفی به خودش می گیره. مثلا اولین باری که می خواستم برم باشگاه زیر نوشته تبریکش یه قلب کشیده بود که مثل پرورش اندامی ها بازو گرفته بود، یا اگه بارون بیاد قلبش شکل ابر می شه و ازش بارون می ریزه، یا دو تا قلب دختر و پسر می کشه که دارن همدیگه رو بغل می کنن، امروز هم از قلب معروفش برف می بارید.

2- قبلا ها زمان عقد یه بازی ای می کردیم به این صورت که تو یه کاغذ من یه چیزی می نوشتم و اون در جواب، روبروش یه نقاشی کمیک می کرد. نتیجه چیز جالبی از آب در میومد، یه مکالمه که یه طرفش متنه و طرف دیگه اش نقاشی.

3- روز اولی که همدیگه رو تو پارک لاله دیدیم و قرار بود ببینیم به درد هم می خوریم یا نه، یه امتحان خط و نقاشی ازش گرفتم. میخواستم ببینم یه کارگردان انیمیشن طراحیش در چه سطحه. به محض اینکه یه کاریکاتور کشید اونقدر شیفته اش شدم که مطمئن شدم می خوام باهاش ازدواج کنم.

4- وقتی طراحی هاشو رو کتابا و سی دی های کودکانه می بینم اونقدر بهش افتخار می کنم که می خوام تو فروشگاه فریاد بزنم اینا کارای عشق منه.

سوتی

اومد بگه ماهی پرورشی، گفت "ماهی پرورشگاهی"!

آخی طفلکی ماهی های یتیم

بابانوئل مرد

پیرمرد اصلا مردنی نبود. فقط پاش درد می کرد. با خانومش یک زوج فوق العاده دوست داشتنی بودند. یک پیرمرد متمول، سر حال، با روحیه، اهل گشت و گذار، همیشه خندان، خوشحال، یک پیرمرد تپل با موهای سفید عین بابانوئل.

برای منی که هیچ وقت پدربزرگ نداشتم مثل پدربزرگ بود و برای مامان مثل پدر. دوستش داشتیم، مثل عضوی از خانواده و فامیل. رابطه قلبی و عاطفی ما فراتر از یک همسایه بود. بابانوئل عاشق خوراکی بود، دور از چشم خانومش چی توز موتوری می خورد و کاغذشو لای چوب های آلاچیق حیاط قایم می کرد. عاشق مهمون بود. زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد تا خانومش غذاهای خوشمزه بپزه و حواسش به مهمون پرت شه تا این بتونه حسابی بخوره. همیشه با هم کل کل های کمدی داشتن، سر به سر هم میذاشتن و ما می خندیدیم. نمونه یک زن و شوهری بودن که سال های سال با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.

می تونست عمل نکنه پاشو و سالهای سال زنده بمونه، در نهایت فلج می شد ولی عمل کرد و مرد. خانومش عاشقانه دوستش داشت. بچه ها و نوه هاش می پرستیدنش. مرگش باور کردنی نیست.

یک فاتحه برایش بخوانید.

 

عشق پیری

خانوم پیر زنده دلی عمری همسری داشت که عاشقانه هم را دوست می داشتند و تا پیری به هم عشق ورزیدند و همسرش مدام قربان صدقه اش رفته بود و نگذاشته بود سالهای سال آب در دل او تکان بخورد. از بد حادثه همسرش فوت می کند و او تنها می شود. روزی فالی می گیرد و می گویند که خواستگاری برایش می آید. دخترانش به شوخی به او گفتند که هیچکس پدر ما نمی شود. او گفت اگر محبت باشد می شود!

آیا این زن بی احساس است؟ آیا اقتضای سنش است؟ آیا قضاوت در مورد او اشتباه است؟ آیا اگر ما نیز در شرایط او بودیم همین نظر را داشتیم؟ آیا عشق و عاشقی برای ما جوان هاست و وقتی پیر شدیم آنقدر کمرنگ می شود که حاضریم عشقی که سالها به همسرمان دادیم را به دیگری ابراز کنیم؟ اگر ازدواج در پیری صرفا به قصد رهایی از تنهایی است، پس کسی که می گوید اگر همسر جدیدش محبت کند می تواند جای همسر اولش را بگیرد، در مغزش چه می گذرد؟

 

اضافه وزن

تو محیط های خاله زنکی ای چون باشگاه، روزی فقط دویست بار باید جواب ملت و بدی که آیا بچه داری یا خیر؟! از این به بعد باید یه پلاکارد دستم بگیرم که ایها الناس به خدا من بچه ندارم، فقط دو کیلو و سیصد اضافه وزن دارم.

دختره همینجوری پر رو پر رو تو روی من میگه شما بچه دارید دیگه؟ و وقتی پاسخ منفی از من شنید بی اغراق چند ثانیه هاج و واج منو نگاه کرد و گفت فکر کردم بچه دارید و شروع کرد به اظهار نظر کردن درباره اقصی نقاط هیکل من که با توجه به این قسمت و آن قسمت پس شما باید زایمان کرده باشید!

خب عزیز من، مجبوری مگه حال منو بگیری؟ خب نگو این چیزا رو. نمی دونم چرا انقدر هیکل من بحث برانگیزه. اون قلمبه هایی که حتی یه قدم هم نمی تونن بردارن اندازه من مورد بحث و بررسی قرار نمی گیرن. بعد که اظهار نظر های کارشناسیشون تموم می شه، در حالیکه من 5/171 سانتی رو ورانداز می کنن، با جمله ی "خب قدتون هم بلنده" با گردنی که از کوتاهی قد تا انتها به بالا خم شده، به قائله فیصله می دن.

روح غیرتی

میگه اگه خونه دار شدیم نصفشو به نامت میزنم و وصیت می کنم بقیه اش هم بعد از مرگم مال تو بشه. فقط من مردم ازدواج نکن

می گم یعنی تو بعد از مرگم غیرتی ای؟

فکر می کنه میگه نمیدونم، تا حالا نمردم!

همه هستی در درون شماست

پیراهن طوسی مدل کوتاه و بلند و جوراب شلواری مشکی.. چقدر این لباس با یک چکمه کامل می شد. تو ذهنم هی مرورش کردم، هی مرورش کردم.. نمیشد. چکمه ام رو باید تو راه می پوشیدم و کثیف میشد و مناسب خونه نبود. افسوس خوردم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم دیدم کفش روفرشی مو جا گذاشته ام. تنها کفش موجود همین چکمه بود. تیپم کامل شد.

اگر روی مسائل مهم تر هم همینقدر متمرکز میشدم و با تمام وجود آن را می خواستم تا حالا به خیلی چیز ها رسیده بودم.

عنوان نام کتابی از وین دایر است.

اُکر

"اکر" اسم تخصصی رنگی است که به خردلی معروف است. ناخودآگاه و بدون فکر و خیلی سریع به فروشنده گفتم آقا این پالتوی اکر و می تونم ببینم؟! آقای فروشنده چند ثانیه با چشمهای بدون اغراق از حدقه در آمده به من خیره شد، طوری که با یک تلنگر می توانست نقش زمین شود. من سعی کردم توضیح بدهم که دقیقا اکر چیست. آقای فروشنده آنقدر از این واژه خوشش اومده بود که به پالتوی سبز هم اکر می گفت و بطرز جالبی مدام این واژه نامانوس را در میان حرف هایش  تکرار میکرد. یک لحظه عجیب احساس هنری بودن کردم.

تفاوت نسل

سال 1363(چند ماه بعد از عروسی مادرم)

مادر بزرگم: چیه؟ خوشگل شدی! حامله ای؟!

مادرم: بله

 

سال 1391(چند ماه بعد از عروسی من)

مادربزرگم: چیه؟ خوشگل شدی! حامله ای؟!

من: نه بابااااااا

این شکلک ها تفاوت نسل من با مادرم را بوضوح نشان می دهند.

فیلم عروسی

فیلم عروسیمون آماده شده، اس زده چطوره؟ چه جوری شده؟ خوشت اومده؟ منم که بخاطر طبع بالا و توقع و حساسیت زیادم خیلی راضی نبودم و نمی خواستم بدونه که خیلی خوشم نیومده چون در این صورت تو کل طایفه پخش میشه که فیلم لیلی اینا خوب نشده، گفتم خوبه، یه چیزی تو مایه های فیلم شماست! (و در واقع هم همین بود در حالیکه ما اون موقع نپسندیده بودیمش) اس زد: خب پس خوب شده!!! و خیالش راحت شد!

نتیجه اینکه قربون اعتماد به نفست برم من!!

خانوم عزیز، هیسسس!

خانوم عزیز، داماد تو ماشین چاپ اسکناس نیست، داماد تو درسته که مرده ولی انسانه و هر انسانی بعد از یک کار سخت شبانه روزی به استراحت نیاز داره، داماد تو حق داره که وامی که قسطاشو با جون کندن میده رو خودش استفاده کنه، هی تو گوش اون دختر بدبخت نخون که وام و به شوهرت نده و خودت بردار. خانوم عزیز شما وقتی از ابتدای ازدواج این دو تا بنا رو رو انتظار و توقع های آنچنانی گذاشتی حق بده به اون داماد که دوست نداشته باشه بیاد خونه ات یا بهت محبت نکنه، پس اعتراض نکن.

خانوم عزیز به شما ربطی نداره که همسر من تا حالا چند کیلو طلا برام خریده، یا فلان پولی که تو فلان بانک داشتیم و چیکار کردیم،، یا تو خریدای عروسی من گیر سه پیچ به آینه شمعدون بدی در حالیکه من از این سنت مسخره متنفر بودم، یا کنجکاوی کنی دایی تازه داماد من تا حالا چقدر طلا به پای خانومش ریخته.

خانوم عزیز وقتی کسی با کسی مشکلی داره، هی انگولکش نکن که طرف داغ دلش تازه بشه و دهن باز کنه به بدگویی بعد بیای حرفای اینو به اون یکی انتقال بدی.

 عزیزم آدم ها رو به جون هم ننداز.

خانوم عزیز آدم باش!

چشم زخم

جسارتا نوشتن "و ان یکاد" رو هدر یا کاور وبلاگ مثل این می مونه که بری خونه کسی که تازه خونه شو خریده، بعد برای مقابله با چشم شور ما خونه ندار ها تند و تند اسپند دود کنن مبادا خونه شون منفجر بشه. دیدیم نمونه شو.

سپاسگزاری

عزیزم

زندگی من

از تو بخاطر استقبال عاشقانه و گرمت ممنونم

از تو بخاطر مهیا کردن خانه و وسایل ضروریش، مرتب کردن و پختن غذا برای اومدنم ممنونم

از تو بخاطر عشقت و ابرازش به من ممنونم

از تو بخاطر بودنت و آغوش گرم و مهربونت و بوسه های زندگی بخشت ممنونم

از تو بخاطر عشقی که من هدیه کردی که برای دیدنت بی قرارم میکنه ممنونم

از تو بخاطر دریغ نکردن نوازش ها و بوسه هات ممنونم

از تو بخاطر تعطیل کردن کار و دو روز کامل کنار هم بودن ممنونم

بدون تو هیچم ای جان من.

بچه، آری یا نه

بهتر دیدم امروز موضوعی که مدتهاست فکرم رو به خودش مشغول کرده رو ثبت کنم تا در آینده بدونم در 27 سالگی در حالیکه 6 ماه و نیم از ازدواجم می گذشت در رابطه با مسئله بسیار با اهمیت "بچه" چه نظری داشتم. در واقع از قبل در مورد نوشتنش هیچ فکری نکردم و می خوام بداهه احساس همین لحظه ام را کندوکاو کنم.

از وقتی به یاد دارم هیچ احساس جالبی در مورد بچه نداشتم. یعنی دقیقا از وقتی که یک دختر میشینه درباره ی ازدواج و بچه داشتن با خودش فکر می کنه، یعنی از حدود 20 سالگی. از همون سنین به ازدواج احساس خوبی داشتم و دوست داشتم زود ازدواج کنم، حالا کاری نداریم که این احساس من تحت تاثیر شرایط سخت زندگی دانشجویی تک تنها تو شهری غریب بود یا چیز دیگه. ولی به داشتن بچه هیچ احساسی نداشتم. این در حالی بود که صمیمی ترین دوستم همیشه عاشق بچه بود و یکی از آرزوهای فانتزیش این بود که کاش میشد بدون شوهر بچه دار شه! و من همیشه برام عجیب بود این میل و اشتیاق شدیدش به بچه ها. این بی میلی خودم رو به حساب بچگیم گذاشتم که هنوز زوده احساس مادری در من بوجود بیاد و حتما وقتی ازدواج کردم خودش یواش یواش شکوفا میشه! بی احساسی من به بچه البته با بدنیا اومدن تنها دختر خاله ام و تنها بچه ی فامیل شکل دیگه ای گرفت. خیلی بهتر شدم و کمی به جذابیت های داشتنش پی بردم البته در کنار سختی های بی نهایتش. چون این دختر بچه زیبا تو خونه ما بدنیا اومد و ماه های ابتدایی تولدش رو تو خونه ما با مراقبت های مامان من گذروند و من از نزدیک شاهد تولد و جذابیت ها و دشواری های نگه داری از بچه بودم. گذشت و این دختر خاله بزرگ شد و من از تنها بچه ای که خوشم میومد همین یکی یدونه ی خودمون بود. با نامزد کردن و عقد کردن و حدود دو سال در این وضعیت عقد بودن و علیرغم صحبتها و اظهار نظر هایی که گاهی در این باره بین من و همسرم میشد کماکان هیچ حسی نداشتم. و الان هم که عروسی کردیم و من یک زن 27 ساله هستم هنوز همون لیلی سابق هستم. البته اینم بگم که یک کمی بهتر شدم. یعنی وقتی که دربارش با همسرم صحبت می کنیم، گاهی، اونم با فرض "دختر" بودن بچه یه حس هایی اون ته تهای قلبم حس می کنم.پسر بچه که دیگه هیچی! وقتی فکر می کنم همسر عزیزم قراره بابای بچه من بشه حس خیلی خوبی بهم دست میده. همین. فقط بابا شدن همسرم برام جذابه نه مامان شدن خودم. ولی حقیقتا با خوندن وبلاگ های مامان های تازه مامان شده واقعا دلم قنج میره. اصولا احساس من به بچه باید توسط کس دیگه ای دستکاری بشه که فعال بشه. وگرنه در حالت عادی و به خودی خود جوری آکبنده که دیگه داره تبدیل به فوبیا میشه. فوبیای بچه دار شدن، فوبیای بارداری نا++خواسته. اوایل شاید بیشتر بخاطر این بود که می ترسیدم با اومدن بچه زندگی دو نفره مون از هم می پاشه و تموم میشه و دیگه باید از خیر انجام کار های دو نفره مون بگذریم، نه تفریحی، نه آرامشی.. ولی الان فکر می کنم که بیشتر از لحاظ مسائل اقتصادی نگرانم. دوست دارم وقتی میاد از همه نظر بتونیم ساپورت مالیش بکنیم و زندگی راحتی براش فراهم کنیم. شاید هم علت دیگه فرار کردنم از این مسئله برمیگرده به شخصیت خودم. من خودم رو به شدت بچه می دونم. من تو ذهن خودم هنوز 18 ساله ام. اطرافیان و خانواده ام هم به این موضوع دامن زده اند. من در نظر خانواده و فامیل هام هنوز همون لیلی کوچولوی 5 ساله ام و هنوز که هنوزه از یادآوری خاطرات و شیرین زبانی های بچگیم خسته نمیشن. هنوز من و به همون القاب بچگی ناز میدن! منظورم بیشتر پسر عمه های بزرگم هستن که وقتی من بچه بودم پسر های بزرگی بودن. مامان و بابا هم تا حدی همین یاد آوری ها رو می کنن. یا مثلا با دایی سه سال بزرگ تر از خودم همچنان شوخی ها و کل کل های بچگیمونو داریم. همین ها باعث شده من نتونم نقش های جدیدم رو درک کنم. من دوست دارم بزرگ باشم. دوست دارم 27 سالگیمو درک کنم. دوست دارم متاهل شدنم رو بفهمم. من و همسرم هنوز هم فکر نمی کنیم ازدواج کردیم. انگار همچنان نامزد یا دوستیم. دوست دارم فکر کنم اونقدر بزرگ شدم که "حق" دارم گاهی به مادر شدنم فکر کنم. برای دیگران هم همین نظر رو دارم. وقتی دوستی هم سن و سال خودم بچه دار میشه من فکر می کنم واقعا خیلی زود بوده ولی درواقع 25،26 یا 27 سالگی خیلی هم برای بچه دار شدن زود نیست. من تازه فهمیدم که همه مشکلات من به علت عدم درک شرایط اکنونم هست اینکه هنوز 27 سالگی ام رو نپذیرفتم، هنوز ازدواج و تاهلم رو درک نکردم. اگر درک کنم که تا 30 سالگی 3 سال بیشتر نمونده شاید بهتر بتونم با قضیه بچه کنار بیام.

 

من نه منم

پوشیدن لباس های کسی رو که دوست دارید رو بهتون پیشنهاد می کنم. من دو باره دارم امتحانش می کنم و واقعا حس خوبی میده. مخصوصا وقتی ازش دورید. احساس یکی شدن، احساس کنار هم بودن، احساس لمس کردن،درک احساس های او وقتی این لباس تنش بود و هزاران احساس خوب دیگه رو درک خواهید کرد.

ترس

کاش یاد بگیرم که برای اتفاقی که "احتمال" روی دادنش هست و هیچ قطع و یقینی برای بوقوع پیوستنش وجود نداره و هنوز هیچ چیز معلوم نیست و ممکنه هیج وقت هم این اتفاق نیفته، بی قراری نکنم. کاش یاد بگیرم اتفاقی که هنوز نیفتاده رو تو ذهنم پرورشش ندم و بزرگش نکنم و انقدر به رخ دادنش فکر نکنم و روانم و آزرده نکنم. تجربه ثابت کرده در بیشتر مواقع اون اتفاقی ازش می ترسیدم روی نداده و تنها چیزی که به جا مونده روح آسیب دیده منه. اتفاقی باید بیفته میفته پس بذار هر وقت اتفاق افتاد بهش فکر کن لیلی عزیز.

خانه پدری

عشق من

همه زندگی من

دلیل بودنم

همسرم

بدون تو لحظه ای آرامش ندارم

بدون تو بی قرارم

روحم مدام در جستجوی توست

شبها احساس ترس و نا امنی دارم

تنها چیزی که آرامم می کند بوی تنت جامانده در لباس هایت هستند

هیچ فکر نمی کردم بوی تن مردی بیگانه روزی به تمام جانم آرامش را اهدا کند

تو بهترین، مهربان ترین، فداکار ترین، خوش قلب ترین و پاک ترین همسری هستی که

می توانستم داشته باشم

برای بهترین احساساتی که به من دادی از تو سپاسگذارم همه زندگیم.

تقدیر

امروز برای دوستم که واسطه ازدواج ما بود اس ام اس زدم:

ده سال پیش این موقع ما تازه با هم دوست شده بودیم.

اون موقع نمی دونستم ده سال بعد پسر خاله تو میشه همه زندگی من.

دست دارم دوستم:)

آب، بابا...

برای من خیلی درست تلفظ کردن کلمات فارسی و درست نوشتنشون اهمیت داره. و به هر کسی هم که غلط بنویسه یا غلط تلفظ کنه اشتباهشو گوشزد می کنم. این نتیجه تربیت صحیح یا نا صحیح مامانمه. از همون کلاس اول دبستان من با این مسائل درگیر شدم. من با دو روش آموزش دیدم. یکی روش معلمم و دیگری روش مامانم. که قطعا روش مامان درست تر بود و من اینو تو عالم بچگی کاملا درک می کردم بخصوص در مورد فارسی که خب مامان تو حوزه ادبیات واسه خودش استادیه و من هم درک خوبی از ادبیات داشتم. قضیه وقتی بغرنج می شد که وقتی مامان می دید معلم مون یه جا رو اشتباه به ما درس داده منو وادار می کرد که حتما فردا بهش درستشو یاد بدم. انتظار زیادی بود فکر می کنم از یه بچه دبستانی که بره و به معلمش اشتباهاتشو تذکر بده. من با این روش بزرگ شدم که باید سعی کنم هر حرفی که به زبون میارم و هر چیزی که می نویسم درست باشه. حالا بگذریم که تا چه حد موفق بودم. این وبلاگ رو هم اوایل ترجیح می دادم فرمت ادبی داشته باشه ولی دیدم وبلاگ مقوله ی متفاوتیه.

دیدن غلط های املایی تو فضای مجازی واقعا قلب من و به درد میاره. مامان هم اگه اهل وب گردی بود مسلما طاقت نمی آورد و عطاش رو به لقاش می بخشید. کما اینکه برادرم هم همیشه از این وضعیت نوشتاری شاکیه و چندین بار هم تو فیس بوووووووووکش نوشت و عاجزانه از همه تقاضا کرد که درست بنویسن. امروز اولین حمله ی سای....بری! من به این دوستان عزیز شروع شد. دوست عزیز ما نوشته بود که:" این هفته کلاسای دانشگاه تشکیل نمیشه، اطلاع زسانی کنید لدفن"!! بگذریم از اینکه کلا تنوین از ادبیات فارسی برداشته شده رسما، ولی این "لدفن" رو اعصابم بود و براش کامنت گذاشتم و تعجبم رو از این نوع نوشتاریش ابراز کردم. دوستش که سعی می کرد خودش و یه آقای جنتلمن و با کمالات نشون بده اومد در جواب من خیلی لفظ قلم گفت:

zabane neveshtdari ba zabane goftdari fargh dare.enja khanume tavakoly zabane goftdari be kar bord na neveshtdari.

دیگه چی میشه گفت؟ من باز هم غلط املایی گرفتم و دوستم با تعجب می گه لیلی جان تا اونجایی که من می دونم تو هنر خوندی، کسی ندونه فکر می کنه ادبیات فارسی خوندی. اینم جوابشون! حالا دیگه از فینگیلیش نوشتن ها چیزی نمی گم. چه فرقی می کنه چی خوندیم؟ مگه ما ایرانی نیستیم؟ مگه فارسی زبان نیستیم؟ مگه تو دنیای مجازی خودمون و واسه ثابت کردن ایرانی بودن و نژاد برتر بودن و کوروش و داریوش داشتن نمی کشیم؟ حداقل کاری که می تونیم بکنیم پاسداری از زبانمونه. حالا بازم کاری ندارم این زبان در طول تاریخ چقدر با عربی و انگلیسی و فرانسه ادغام شده ولی حداقل مثل پدر و مادرهامون حرف بزنیم و بنویسیم. فکر کنم کلاس اول خوندیم کسره ای رو که دو کلمه مرکب و به هم پیوند میداد، مثل لباس عروس، عکس آسمان، شلوار بابا... چه اتفاقی افتاد که شد لباسه عروس، عکسه آسمان، شلواره بابا! واقعا چه اتفاقی افتاد؟