روح بدجنس
از صبح تا حالا دارم به این فکر می کنم که یعنی روحم انقدر بدجنسه که طلا رو به همسر ترجیح میده؟
از صبح تا حالا دارم به این فکر می کنم که یعنی روحم انقدر بدجنسه که طلا رو به همسر ترجیح میده؟
خانوم شماره یک: اینکه همه با هم می میریم خیلی خوبه.
خانوم شماره دو : نه بابا، چی چی خوبه؟ بذار اول شوهرا بمیرن. اصلا اگه یه وقت دیدم زمین داره شکافته میشه با پام شوهره رو می اندازم تو شکاف. خدا کنه حداقل نیم ساعت شوهره زودتر بمیره، نیم ساعت مجردی زندگی کنیم!
خب عزیزم اگه عرضه داری طلاق بگیر، نه اینکه با لذت و ولع درباره کشته شدن پدر بچه ات جلوی چندین نفر حرف بزنی.
2- قبلا ها زمان عقد یه بازی ای می کردیم به این صورت که تو یه کاغذ من یه چیزی می نوشتم و اون در جواب، روبروش یه نقاشی کمیک می کرد. نتیجه چیز جالبی از آب در میومد، یه مکالمه که یه طرفش متنه و طرف دیگه اش نقاشی.
3- روز اولی که همدیگه رو تو پارک لاله دیدیم و قرار بود ببینیم به درد هم می خوریم یا نه، یه امتحان خط و نقاشی ازش گرفتم. میخواستم ببینم یه کارگردان انیمیشن طراحیش در چه سطحه. به محض اینکه یه کاریکاتور کشید اونقدر شیفته اش شدم که مطمئن شدم می خوام باهاش ازدواج کنم.
4- وقتی طراحی هاشو رو کتابا و سی دی های کودکانه می بینم اونقدر بهش افتخار می کنم که می خوام تو فروشگاه فریاد بزنم اینا کارای عشق منه.
آخی طفلکی ماهی های یتیم![]()
برای منی که هیچ وقت پدربزرگ نداشتم مثل پدربزرگ بود و برای مامان مثل پدر. دوستش داشتیم، مثل عضوی از خانواده و فامیل. رابطه قلبی و عاطفی ما فراتر از یک همسایه بود. بابانوئل عاشق خوراکی بود، دور از چشم خانومش چی توز موتوری می خورد و کاغذشو لای چوب های آلاچیق حیاط قایم می کرد. عاشق مهمون بود. زنگ می زد و مهمون دعوت می کرد تا خانومش غذاهای خوشمزه بپزه و حواسش به مهمون پرت شه تا این بتونه حسابی بخوره. همیشه با هم کل کل های کمدی داشتن، سر به سر هم میذاشتن و ما می خندیدیم. نمونه یک زن و شوهری بودن که سال های سال با خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
می تونست عمل نکنه پاشو و سالهای سال زنده بمونه، در نهایت فلج می شد ولی عمل کرد و مرد. خانومش عاشقانه دوستش داشت. بچه ها و نوه هاش می پرستیدنش. مرگش باور کردنی نیست.
یک فاتحه برایش بخوانید.
آیا این زن بی احساس است؟ آیا اقتضای سنش است؟ آیا قضاوت در مورد او اشتباه است؟ آیا اگر ما نیز در شرایط او بودیم همین نظر را داشتیم؟ آیا عشق و عاشقی برای ما جوان هاست و وقتی پیر شدیم آنقدر کمرنگ می شود که حاضریم عشقی که سالها به همسرمان دادیم را به دیگری ابراز کنیم؟ اگر ازدواج در پیری صرفا به قصد رهایی از تنهایی است، پس کسی که می گوید اگر همسر جدیدش محبت کند می تواند جای همسر اولش را بگیرد، در مغزش چه می گذرد؟
دختره همینجوری پر رو پر رو تو روی من میگه شما بچه دارید دیگه؟ و وقتی پاسخ منفی از من شنید بی اغراق چند ثانیه هاج و واج منو نگاه کرد و گفت فکر کردم بچه دارید و شروع کرد به اظهار نظر کردن درباره اقصی نقاط هیکل من که با توجه به این قسمت و آن قسمت پس شما باید زایمان کرده باشید!
خب عزیز من، مجبوری مگه حال منو بگیری؟ خب نگو این چیزا رو. نمی دونم چرا انقدر هیکل من بحث برانگیزه. اون قلمبه هایی که حتی یه قدم هم نمی تونن بردارن اندازه من مورد بحث و بررسی قرار نمی گیرن. بعد که اظهار نظر های کارشناسیشون تموم می شه، در حالیکه من 5/171 سانتی رو ورانداز می کنن، با جمله ی "خب قدتون هم بلنده" با گردنی که از کوتاهی قد تا انتها به بالا خم شده، به قائله فیصله می دن.
می گم یعنی تو بعد از مرگم غیرتی ای؟
فکر می کنه میگه نمیدونم، تا حالا نمردم!
اگر روی مسائل مهم تر هم همینقدر متمرکز میشدم و با تمام وجود آن را می خواستم تا حالا به خیلی چیز ها رسیده بودم.
عنوان نام کتابی از وین دایر است.
مادر بزرگم: چیه؟ خوشگل شدی! حامله ای؟!
مادرم: بله![]()
سال 1391(چند ماه بعد از عروسی من)
مادربزرگم: چیه؟ خوشگل شدی! حامله ای؟!
من: نه بابااااااا![]()
![]()
![]()
این شکلک ها تفاوت نسل من با مادرم را بوضوح نشان می دهند.
نتیجه اینکه قربون اعتماد به نفست برم من!!
خانوم عزیز به شما ربطی نداره که همسر من تا حالا چند کیلو طلا برام خریده، یا فلان پولی که تو فلان بانک داشتیم و چیکار کردیم،، یا تو خریدای عروسی من گیر سه پیچ به آینه شمعدون بدی در حالیکه من از این سنت مسخره متنفر بودم، یا کنجکاوی کنی دایی تازه داماد من تا حالا چقدر طلا به پای خانومش ریخته.
خانوم عزیز وقتی کسی با کسی مشکلی داره، هی انگولکش نکن که طرف داغ دلش تازه بشه و دهن باز کنه به بدگویی بعد بیای حرفای اینو به اون یکی انتقال بدی.
عزیزم آدم ها رو به جون هم ننداز.
خانوم عزیز آدم باش!زندگی من
از تو بخاطر استقبال عاشقانه و گرمت ممنونم
از تو بخاطر مهیا کردن خانه و وسایل ضروریش، مرتب کردن و پختن غذا برای اومدنم ممنونم
از تو بخاطر عشقت و ابرازش به من ممنونم
از تو بخاطر بودنت و آغوش گرم و مهربونت و بوسه های زندگی بخشت ممنونم
از تو بخاطر عشقی که من هدیه کردی که برای دیدنت بی قرارم میکنه ممنونم
از تو بخاطر دریغ نکردن نوازش ها و بوسه هات ممنونم
از تو بخاطر تعطیل کردن کار و دو روز کامل کنار هم بودن ممنونم
بدون تو هیچم ای جان من.
از وقتی به یاد دارم هیچ احساس جالبی در مورد بچه نداشتم. یعنی دقیقا از وقتی که یک دختر میشینه درباره ی ازدواج و بچه داشتن با خودش فکر می کنه، یعنی از حدود 20 سالگی. از همون سنین به ازدواج احساس خوبی داشتم و دوست داشتم زود ازدواج کنم، حالا کاری نداریم که این احساس من تحت تاثیر شرایط سخت زندگی دانشجویی تک تنها تو شهری غریب بود یا چیز دیگه. ولی به داشتن بچه هیچ احساسی نداشتم. این در حالی بود که صمیمی ترین دوستم همیشه عاشق بچه بود و یکی از آرزوهای فانتزیش این بود که کاش میشد بدون شوهر بچه دار شه! و من همیشه برام عجیب بود این میل و اشتیاق شدیدش به بچه ها. این بی میلی خودم رو به حساب بچگیم گذاشتم که هنوز زوده احساس مادری در من بوجود بیاد و حتما وقتی ازدواج کردم خودش یواش یواش شکوفا میشه! بی احساسی من به بچه البته با بدنیا اومدن تنها دختر خاله ام و تنها بچه ی فامیل شکل دیگه ای گرفت. خیلی بهتر شدم و کمی به جذابیت های داشتنش پی بردم البته در کنار سختی های بی نهایتش. چون این دختر بچه زیبا تو خونه ما بدنیا اومد و ماه های ابتدایی تولدش رو تو خونه ما با مراقبت های مامان من گذروند و من از نزدیک شاهد تولد و جذابیت ها و دشواری های نگه داری از بچه بودم. گذشت و این دختر خاله بزرگ شد و من از تنها بچه ای که خوشم میومد همین یکی یدونه ی خودمون بود. با نامزد کردن و عقد کردن و حدود دو سال در این وضعیت عقد بودن و علیرغم صحبتها و اظهار نظر هایی که گاهی در این باره بین من و همسرم میشد کماکان هیچ حسی نداشتم. و الان هم که عروسی کردیم و من یک زن 27 ساله هستم هنوز همون لیلی سابق هستم. البته اینم بگم که یک کمی بهتر شدم. یعنی وقتی که دربارش با همسرم صحبت می کنیم، گاهی، اونم با فرض "دختر" بودن بچه یه حس هایی اون ته تهای قلبم حس می کنم.پسر بچه که دیگه هیچی! وقتی فکر می کنم همسر عزیزم قراره بابای بچه من بشه حس خیلی خوبی بهم دست میده. همین. فقط بابا شدن همسرم برام جذابه نه مامان شدن خودم. ولی حقیقتا با خوندن وبلاگ های مامان های تازه مامان شده واقعا دلم قنج میره. اصولا احساس من به بچه باید توسط کس دیگه ای دستکاری بشه که فعال بشه. وگرنه در حالت عادی و به خودی خود جوری آکبنده که دیگه داره تبدیل به فوبیا میشه. فوبیای بچه دار شدن، فوبیای بارداری نا++خواسته. اوایل شاید بیشتر بخاطر این بود که می ترسیدم با اومدن بچه زندگی دو نفره مون از هم می پاشه و تموم میشه و دیگه باید از خیر انجام کار های دو نفره مون بگذریم، نه تفریحی، نه آرامشی.. ولی الان فکر می کنم که بیشتر از لحاظ مسائل اقتصادی نگرانم. دوست دارم وقتی میاد از همه نظر بتونیم ساپورت مالیش بکنیم و زندگی راحتی براش فراهم کنیم. شاید هم علت دیگه فرار کردنم از این مسئله برمیگرده به شخصیت خودم. من خودم رو به شدت بچه می دونم. من تو ذهن خودم هنوز 18 ساله ام. اطرافیان و خانواده ام هم به این موضوع دامن زده اند. من در نظر خانواده و فامیل هام هنوز همون لیلی کوچولوی 5 ساله ام و هنوز که هنوزه از یادآوری خاطرات و شیرین زبانی های بچگیم خسته نمیشن. هنوز من و به همون القاب بچگی ناز میدن! منظورم بیشتر پسر عمه های بزرگم هستن که وقتی من بچه بودم پسر های بزرگی بودن. مامان و بابا هم تا حدی همین یاد آوری ها رو می کنن. یا مثلا با دایی سه سال بزرگ تر از خودم همچنان شوخی ها و کل کل های بچگیمونو داریم. همین ها باعث شده من نتونم نقش های جدیدم رو درک کنم. من دوست دارم بزرگ باشم. دوست دارم 27 سالگیمو درک کنم. دوست دارم متاهل شدنم رو بفهمم. من و همسرم هنوز هم فکر نمی کنیم ازدواج کردیم. انگار همچنان نامزد یا دوستیم. دوست دارم فکر کنم اونقدر بزرگ شدم که "حق" دارم گاهی به مادر شدنم فکر کنم. برای دیگران هم همین نظر رو دارم. وقتی دوستی هم سن و سال خودم بچه دار میشه من فکر می کنم واقعا خیلی زود بوده ولی درواقع 25،26 یا 27 سالگی خیلی هم برای بچه دار شدن زود نیست. من تازه فهمیدم که همه مشکلات من به علت عدم درک شرایط اکنونم هست اینکه هنوز 27 سالگی ام رو نپذیرفتم، هنوز ازدواج و تاهلم رو درک نکردم. اگر درک کنم که تا 30 سالگی 3 سال بیشتر نمونده شاید بهتر بتونم با قضیه بچه کنار بیام.
همه زندگی من
دلیل بودنم
همسرم
بدون تو لحظه ای آرامش ندارم
بدون تو بی قرارم
روحم مدام در جستجوی توست
شبها احساس ترس و نا امنی دارم
تنها چیزی که آرامم می کند بوی تنت جامانده در لباس هایت هستند
هیچ فکر نمی کردم بوی تن مردی بیگانه روزی به تمام جانم آرامش را اهدا کند
تو بهترین، مهربان ترین، فداکار ترین، خوش قلب ترین و پاک ترین همسری هستی که
می توانستم داشته باشم
برای بهترین احساساتی که به من دادی از تو سپاسگذارم همه زندگیم.ده سال پیش این موقع ما تازه با هم دوست شده بودیم.
اون موقع نمی دونستم ده سال بعد پسر خاله تو میشه همه زندگی من.
دست دارم دوستم:)
دیدن غلط های املایی تو فضای مجازی واقعا قلب من و به درد میاره. مامان هم اگه اهل وب گردی بود مسلما طاقت نمی آورد و عطاش رو به لقاش می بخشید. کما اینکه برادرم هم همیشه از این وضعیت نوشتاری شاکیه و چندین بار هم تو فیس بوووووووووکش نوشت و عاجزانه از همه تقاضا کرد که درست بنویسن. امروز اولین حمله ی سای....بری! من به این دوستان عزیز شروع شد. دوست عزیز ما نوشته بود که:" این هفته کلاسای دانشگاه تشکیل نمیشه، اطلاع زسانی کنید لدفن"!! بگذریم از اینکه کلا تنوین از ادبیات فارسی برداشته شده رسما، ولی این "لدفن" رو اعصابم بود و براش کامنت گذاشتم و تعجبم رو از این نوع نوشتاریش ابراز کردم. دوستش که سعی می کرد خودش و یه آقای جنتلمن و با کمالات نشون بده اومد در جواب من خیلی لفظ قلم گفت:
zabane neveshtdari ba zabane goftdari fargh dare.enja khanume tavakoly zabane goftdari be kar bord na neveshtdari.
دیگه چی میشه گفت؟ من باز هم غلط املایی گرفتم و دوستم با تعجب می گه لیلی جان تا اونجایی که من می دونم تو هنر خوندی، کسی ندونه فکر می کنه ادبیات فارسی خوندی. اینم جوابشون! حالا دیگه از فینگیلیش نوشتن ها چیزی نمی گم. چه فرقی می کنه چی خوندیم؟ مگه ما ایرانی نیستیم؟ مگه فارسی زبان نیستیم؟ مگه تو دنیای مجازی خودمون و واسه ثابت کردن ایرانی بودن و نژاد برتر بودن و کوروش و داریوش داشتن نمی کشیم؟ حداقل کاری که می تونیم بکنیم پاسداری از زبانمونه. حالا بازم کاری ندارم این زبان در طول تاریخ چقدر با عربی و انگلیسی و فرانسه ادغام شده ولی حداقل مثل پدر و مادرهامون حرف بزنیم و بنویسیم. فکر کنم کلاس اول خوندیم کسره ای رو که دو کلمه مرکب و به هم پیوند میداد، مثل لباس عروس، عکس آسمان، شلوار بابا... چه اتفاقی افتاد که شد لباسه عروس، عکسه آسمان، شلواره بابا! واقعا چه اتفاقی افتاد؟