شغل
اگه خدا بخواد قراره همکار بشم با همسر.
همه چیز دوشنبه معلوم میشه...
خدایا میدونم که میدونی چقدر دوست دارم از سر راه گذاشتن این پیشنهاد کاری واسم و میدونم که میدونی چقدر می خوامش...
دهنشو باز می کنه و می چسبونه لپم.
این روزا باهاش عشق می کنم عشق...
کارن امروز قدم های زیادی ورداشت و ما رو متعجب کرد. نهایت یه قدم می تونست ورداره ولی امروز سه چهار قدمی رفت و من و مامان و همسر کلی دست زدیم و خوشحالی کردیم و هورا کشیدیم براش و خودشم دست زد! دیگه چیزی نمونده راه بیفته.
همش می رقصه و دست می زنه و خوشحالی می کنه مخصوصا از وقتی که ما..ه.وا..ره دار شدیم. نانای نگاه می کنه و خوشحالی می کنه. خیلی تو روحیه اش اثر گذاشته. کلا بچه ی شادی شده.
کالسکه نشستنش خیلی بهتر شده و چقدر لذتبخشه وقتی راحت میشینه و بغل نمی خواد. امروز تو کالسکه می رقصید و دست می زد!
هر چی میگذره کلا بچه داری راحت تر میشه و استرس ها کمتر. و عشق بیشتر... و نی نی ها خوشگل تر و خوش ادا تر و ناز تر.
این روزا همش در حال قربون صدقه و مردن برای کارنم. برای اون قیافه اش، کاراش، غذا خوردناش، رقصیدناش، م م گفتناش، گل گفتناش، گ و گاگا گفتناش، چشمک زدناش و عشوه اومدناش...
مامان فردا می ره...
امروز بعد قرنی اومدیم برای اولین بار ببریمش بیرون تا نشستیم تو ماشین دیدیم پنچره! پیاده رفتیم تا پاساژ نزدیک خونه.
تو خونه جدید تقریبا جا افتادیم. توی خونه خوبه و هر کی می بینه خوشش میاد ولی همچنان مشکل من با نمای خونه ست که تو ذوق می زنه. البته اونم دیگه داره برام عادی میشه.
خیلی ناراحتم که دارم از وبلاگ فاصله می گیرم. از وقتی تو گوشی می نویسم و از گوشی پست می کنم مطلب اینجوری شده. یادش بخیر اون وقتا چقدرررر حال می داد وبلاگ. وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن پای لپ تاپ. دیدن تعداد نظرات تایید نشده نخونده... وای که چقدررر لذت بخش بود. روزای اول عروسی... اون خونه اولیمون... چقدر دلم برای اون روزا تنگ میشه. پنجمین سالگرد ازدواجمون نزدیکه و هشتمین سالگرد اشنایی مون!!! 8 ساااااااااااال!!! چرا انقدر زمان زود می گذره؟ این روزا به پیری فکر می کنم خیلی. به چروک دور چشمم، به یکی دو تا موی سفیدم، به صورت جا افتاده ام که اثری از روزگار نوجوانی درش نیست. به گذشته خیلی فکر می کنم. به حسرت ها و ارزوهای نرسیده. به این که چی فکر می کردم بشم و هیچی نشدم. همیشه می خواستم ادم مفیدی باشم و کاره ای باشم. شغلی داشته باشم و درامدی. ولی هیچی نشدم. تو سی و دو سالگی در حالیکه فوق لیسانسمو 25 سالگی گرفتم بیکار و بیعار نشستم تو خونه، نه شغلی دارم و نه درامدی و نه تخصصی. تمام درسهای لیسانس و فوق لیسانسمم یادم رفته. به اینده خیلی فکر می کنم که چطور می تونم با وجود کارن کار کنم. به چی علاقه دارم و باید دنبال چی برم. کارن که بزرگتر شه منم سنم بالاتر می ره و تو اون سن و سال نزدیک 40 چه کاری می تونم اصلا بکنم. همیشه ارزو داشتم یه مدت کاراموزی تو یه اتلیه عکاسی کار کنم و کار یاد بگیرم و مشغول به کار بشم. همیشه عاشق فضاهای اتلیه و عاشق عکاسی پرتره و مدل و روتوش و اینا بودم. نمیدونم می تونم یه زمانی این کارو کنم یا نه. خلاصه که حس و حال این روزامم این شکلیه. یادش بخیر اینجا چه جای دنجی بود برای درد دل و خالی کردن خودم...
کارن بزرگ شده. کاملا محسوسه. عوض شده. یهو از بعد از یک سالگیش تغییر کرد. چهره اش، کاراش... کارای زیادی البته نمی کنه. راه مه هنوزم نمی ره ولی خیلی داره تلاش می کنه. امروز اولین قدمشو برداشت و افتاد. به سمت مامان داشت می رفت. بشکن می زنه خیلی وقته و کاملا حرفه ای و صدا دار.همچنان چشمک می زنه و دست میزنه و می رقصه و عه! می کنه... همچنان به خوردنی م م می گه و علاقمند به خوردنه. صبحا که بیدار میشه میشینه پای تی وی و وقتی صبحونه اش دیر میشه بلند می گه م م یعنی زودباش به به و بیار. ما به پستونک می گیم گولک. می گم کارن گولک می خوری؟ می گه م م. گاهی هم مخفف می کنه م!! ( به فتح م). صبحا بیشتر شبکه پویا می بینه و دور و بر تی وی می پلکه. اتاقشو دوست داره چون کفش پر از اسباب بازی ریخته ست. خیلی کمتر بهم دیگه می چسبه و خودش بازی می کنه. جمعه 18 ام براش تولد گرفتیم. خوب بود. خودش خوشحال بود خیلی و بهش حسابی با پسر عمه هاش خوش گذشت. به ما هم خوش گذشت و خسته نشدم چون راحت گرفتم و ظرف یه بار مصرف گرفتیم. ولی الان پشیمونماز تولد گرفتن. می گم کاش این همه هزینه نمی کردیم و می رفتین اتلیه. ایشالله اونو که می ریم ولی از سال دیگه تولد نمی گیرم تا وقتی که بفهمه.
واقعا باورم نمیشه. قشنگ انگار شش ماهه که ما بچه داریم.
تمام خاطرات بدنیا اومدن و بیمارستان و ماجراهاش مو به مو یادمه. روزی نیست که اون تصاویر جلوی چشام رژه نرن. مدام اون روزهای سخت و یاداوری می کنم و بعد کارن و سفت بغل می کنم و خدا رو از بابت نگه داشتن کارن شکر می کنم.
خب... کارن مدتیه که سوپ خودشو بی میل می خوره و عوضش علاقه شدیدی به غذاهای ما داره. صبح ها نون و کره و پنیر و ارده و گاهی حریره و یه روز در میون تخم مرغ می خوره. ناهار ها معمولا غذای خودمون و بعدازظهر ها و اگه باشه سوپش و شبها هم هر چی باشه. کلا از وقتی اسباب کشی کردیم برنامه غذایی مون ریخته بهم و هنوز نظم خاصی نداره. چند روز پیش بهش املت دادم برای اولین بار. کلا محدودیت های غذاییش برداشته شده و هر چی ممنوع بوده رو دیگه می تونه بخوره. ماشالله غذاش خیلی خوبه و هر کی می بینه تعجب می کنه. این ایام عید هم هر چی دم دستش باشه می خوره. شیرینی خیلی دوست داره و باید جلوشو گرفت که زیاد نخوره. یه بار شش تا شیرینی خورد تو عید دیدنی و بعدش بالا اورد!
همچنان از در و دیوار و میز می گیره و راه می ره. عاشق شبکه پویاست و خیلی مشغول میشه باهاش. فضول شده و با همه چی کار داره. با گاز، لباسشویی، بند رخت، تلویزیون و انواع سیم ها، کابینت ها و کشو ها...
چقدر از بابت اینکه صندلی غذای کوتاه خریدم خوشحالم و چقدر بدرد بخوره. خیلی بیشتر از صندلی های پایه بلند. صبح ها میشینیم رو زمین جلوی تی وی و صبحونه می خوریم. کارن هم رو صندلیش. روزها هم من تو اشپزخونه میشورم و می سابم کارنم واسه خودش می چرخه و خودشو مشغول می کنه. خداروشکر دیگه گریه نمی کنه و از من اویزون نمیشه و بغل نمی خواد. و این عالیه.
تو مهمونی ها به شدت میل به ارتباط برقرار کردن مخصوصا با بچه ها داره. مهربونه و دوست داره با همه دوست بشه. که البته گاهی میاد به قصد کشف دست به صورت دوستاش بزنه و گریه شو نو درمیاره!
خوابشم بهم ریخته تو ایام عید. شبها دیر می خوابه و صبحها دیر بیدار میشه. طفلکی رو تو اوجخوابش هی می کشیم اینور اونور. دیگه امروز خداروشکر جایی نمی ریم و طفلکی از ساعت 2.5 تا الان که شیشه خوابیده. حسابی کمبود خواب داشت.
اولین صدایی که از خودش دراورد که گاگا بود، بعد بابا رو گفت، بعد ماما، بعد م م(به فتح م). این م م یعنی به به! به خوردنی و شیشه و پستونکش می گه م م. من عااااااااشق م م گفتنشم. و اینکه می فهمه حرفامونو. می گم کارن به به می خوری؟ می گه م م... و بدو بدو میاد پیشم. یا وقتی ظرف غذا رو تو دستم می بینه می گه م م و میاد پیشم. یا وقتی خوابش میاد می گه م م یعنی پستونک. وقتی هم تو خواب پستونکشو میندازه با چشای بسته اونو پیدا می کنه و میذاره دهنش و دوباره می خوابه و من میییییییییمرم برای این حرکتش.
یه پارک هست پیش خونمون و دو بار بردمش. دیروز واکسنشو زدم و بعد بردمش پارک. خوشش میاد. بیشتر از نگاه کردن به بچه ها لذت می بره.
خداااااروشکر مثل اینکه داره دوباره به کالسکه عادت می کنه و نمی گه بغل. دیروز که یه عالمه راه رفتیم تا بهداشت و برگشتیم ولی اصلاااا گریه نکرد و بغل نخواست و این عااااالیه. چون یه مدت وقفه افتاده بود تو کالسکه سواریش یادش رفته بود.
تولدم هنوز نگرفتیم و ایشالله چند روز دیگه می گیریم.
کارن قشنگم مامان... من و بابا خیلی خوشحالیم که شدی نی نی ما. خیلی دوستت داریم عزیزم. تولدت مبارک باشه مامانی. از خدا می خوام که بهت سلامتی جسم و روح و طول عمر و خوشبختی بهت بده. مرسی که اومدی پیش من و بابا...
زندگی کردن تو خونه ی نصفه نیمه و شلوغ پلوغ و کثیف با بچه خییییلی سخته. روند کار با کارن خیلی کند بود و کارامون اصلا جلو نمی رفت. یه نفر فقط باید کارن و نگه داره کلا. همسر هم که سر کار می رفت و خلاصه خیلیییی دیر جابجا شدیم. از عیدم هیچی نفهمیدیم. پارسال عید که کارن اومد و چیزی ازش نفهمیدیم، امسالم که اسباب کشی! روز تحویل سال و من و همسر نمیدونستیم!!! تحویل سال دوشنبه بود ولی ما فکر می کردیم سه شنبه ست. چند لحظه قبل از تحویل همسر بالای نردبون بود و داشت لوستر وصل می کرد و منم داشتم سبزی پلو ماهی می پختم( مثلا می خواستیم یه روز زودتر بخوریم!) تلویزیون هم خاموش بود. یهو توپ در کردن! ما گیج و واج بودیم. تی وی روشن کردیم و دیدیم بله!!! خیلی حالمون گرفته شد.عید دیدنی ها هم خیلی سخت و خسته کننده بود. کارن تو ماشین بند نمیشه و به طرز وحشتناکی وول می خوره و می خواد خودشو پرت کنه بیرون. بعد از این همه خستگی اسباب کشی واقعا حال مهمون بازی رو نداشتیم فقط می خواستیم تو خونه ولو شیم و بخوابیم.مخصوصا اینکه بیشتر فامیلهامون کرجن و این راه طولانی هم مکافاتیه. دیروز اولین مهمون های ما اومدن.. روز تولد کارن. خاله ها و دایی همسر که پونزده نفرن. خیلی دوست داشتم که با حضور اونها تولد بگیرم واسه کارن ولی خونه گنجایش این همه ادمو نداره. قرار بود اون روز مادرشوهر و پدرشوهر و داییم و خانومش بیان و تولد بگیریم ولی مادرشوهر گفت صبر کنیم خواهرشوهر هم از مسافرت بیاد که یک کم شلوغ بشه. خلاصه که دنبال یاریم که جمعیتمون زیاد شه!! خانواده ها که تو یه شهر نباشن اینجوری میشه.
بهرحال عید همه تون مبارک عزیزای من