دو شب است به اصرار تنها دختر خاله ی ۹ ساله ام خانه شان هستم. این دختر کوچولو بسیار به من علاقمند است و به هیچ عنوان راضی نمی شود که من بروم. امشب مامان اینا آمدند اینجا که شب مرا با خود ببرند و این دختر خاله قیامت راه انداخت و گریه و زاری که لیلی به من قول داده که امشب هم می ماند و اینها. همانطور که قبلا گفته بودم مامان کلا نه زیاد ابراز احساسات می کند نه اصرار می کند، تازه این تنها خواهرزاده ی عزیزتر از جانش را می پرستد، ولی دیدم که امشب یک کشمکش کوچکی شد بین مامان و دخترخاله سر من که به شدت با روح و روان من بازی کرد این اصرار های مامان که می خواست مرا با خود ببرد. یک مدتی بعد از رفتن مامان اینا من داغون بودم. اگر یک نفر صحبتی راجع به مامان می کرد کافی بود تا بزنم زیر گریه. احساس فوق العاده بدی بود... . از طرفی به این بچه قول داده بودم که می مانم و از طرفی دلم می خواست مامان را قورتش بدهم انقدر که می خواستمش و دلم برایش می سوخت. ممکن است لوس به نظر برسم ولی اگر عشق به مادر لوس بازی است، بله من لوس هستم. اصلا بعد از ازدواج نمی دانم چه اتفاقی افتاد که من اینقدر عاشق مامان شدم. و اینکه چه اتفاقی افتاد که مامان انقدر برونگراتر شد و انقدر محبتش را به من نشان می دهد. آرزو می کنم جوری شود که من هیچ وقت از مامان خداحافظی نکنم. از فرو خوردن بغض هایم وقت خداحافظی خسته شدم. خدا به من رحم کند شنبه می خواهم ازش خداحافظی کنم.