روز شلوغ بهاری
مهربانوی عزیز یه قرار عصرانه ی بهاری دارد با یک دوست تازه و پیشنهاد می کند که ما یک فکری به حال عصر دل انگیز بهاری مان بکنیم. اتفاقا من هم از صبح که بیدار شدم فکر کردم چه فکر کردنی! از صبح با صدای زنگ موبایلم که به گوشم چسبیده بود بیدار شدم و دیدم همسر هراسان و شتابان از من می خواهد کاری کردم را به صاحب کار هر چه سریع تر میل کنم که طرف منتظر است و یک ایرادات مسخره ای هم گرفته که واقعا مانده ایم از صبح توش که باید چه کار کنیم. ایمیل مگر فرستاده می شد؟ می گفت مرا بکش نمی روم که نمی روم! دایی عزیز هم شب خانه ما خوابیده بود و بیدار شده بود و انتظار داشت هر چه زودتر بهش صبحانه بدهم که برود پی کارش. همان لحظه یکی از فامیل ها زنگ زد و ما را به تولد پسرش در آخر هفته دعوت کرد و غصه ها چندین برابر شد که ای خدااااااااااااااااا چه بپوشم و کادو چه ببرم با این وضع خراب! دایی رفت و من مانده بودم از کجا شروع کنم و چه کار باید بکنم. انبوهی از ظرف های دیشب در ظرفشویی، رخت خواب مهمان و خودمان، کوهی از لباس بیرون افتاده از کمد، آماده کردن درس های سه شنبه دانشگاه، پختن ناهار، فکر کردن به لباس و کادوی تولد، غصه خوردن برای ایمیلی که اتچ نمی شود، فکر کردن به پروژه ای که کلی اصلاحیه دارد، ،
زنگ زدن به مامان و مشورت گرفتن برای مهمانی و ... که هر کدامش کلی کار است. جدیدا
روزهایم بسیار کوتاه شده و برای هیچ کاری وقت نمی کنم.
+ نوشته شده در یکشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 16:4 توسط لیلی
|