قبلا که وبلاگ نداشتم و تو سررسید می نوشتم، خیلی خط خطی می کردم. تمام آشفتگی های ذهنم رو با فشار دادن خودکار روی کاغذ تخلیه می کردم. حتما حتما هم همراه باهاش به یه موسیقی فراخور حالم گوش می دادم و جاهای خوبشو می نوشتم. یه اسمایلی ای، نقاشی ای چیزی هم آخرش می کشیدم. شاید فکر کنید که چقدر جواد! یا پشت کامیونی. نه انصافا اینجوری نبود. هر چی بود خوب بود. خیلی خوب. چند وقت پیش با خوندنشان حسابی رفتم به آن دوران. سوپرایز خوبی بود برام. وبلاگ هیچ وقت نمی تونه مثل اون سررسیدام باشه. هیچ کس نمیاد تو وبلاگش به خودش فحش بده. به همسرش فحش بده. به زمین و زمان فحش بده. خط خطی کنه. فشار بده نوک خودکارو. بدیش اینه که وبلاگ زیادی شیکه برای خاطره نویسی. آها گاهی هم کاغذ مربوطه رو پاره یا مچاله می کردم که نگاه کردن اون صفحات خنده دار به یادم می اندازه که اون روز چقدر داغون بودم. البته تموم شد و رفت دوران دیوانگیم. من دقیقا از بعد عروسی شخصیتم عوض شد. آن دختر برون گرای جنجالی به زنی آرام و درون گرا تبدیل شده. الان در سکوت و بدون موسیقی تو صفحه بلاگفام در حالی که لپ تاپ رو پامه خیلی شیک از درونیاتم می نویسم. من فقط آروم شدم. اونم بخاطر همسر آرومیه که دارم. و می دونم هیچ وقت تنها نیستم و همیشه کمکم می کنه. فقط کافیه یه مشکل داشته باشم. دستمو می گیره و می نشونه رو مبل و تا مشکل و با هم حل نکنیم نمی ره پی کارش. من آرومم ظاهرا ولی این دلیل نمی شه تو سرم پر از فکر و خیال نباشه. فقط دیگه خودمو تو اتاق حبس نمی کنم و موسیقی بذارم و بنویسم و گریه کنم. همش فکره و فکره و فکر و تنها قفلش به دست همسر باز می شه. این سری اما با اینکه قفل و باز کرده ولی من فکرام تموم نشده. من همچنان گیجم. آیا مغز من معیوب شده؟ آیا عنصر خاصی در بدنم کم شده؟ آیا این گیجی بخاطر فکر های بیش از حده؟ من قید تمام کلاس هامو زدم! آیا الان باید خوشحال باشم یا فکر کنم که من زنی بی عرضه و ضعیفم که نتونستم از پس تدریس بر بیام؟ اگر من بی عرضه ام پس این کارهایی که از دیروز تا حالا برای همسر در جهت سرعت بخشیدن به پروژه هاش انجام دادم چه هستند؟ اینکه همسر خسته و کوفته از سر کار میاد خانه و مجبور نیست بشینه پشت کامپیوتر بخاطر کارهای مثبتی نیست که من انجام داده ام؟ اینکه همسر از کارهام تعریف می کنه و می گه من رنگ شناسیم خوب نیست ولی تو خیلی تو انتخاب رنگ خوبی نباید خوشحالم کنه؟ نباید فکر کنم که تدریس نمی کنم ولی در عوض کلی کتاب و انیمیشن تولید می کنم؟ آیا باور کنم که پنجشنبه مجبور نیستم برم دانشگاه؟ باور کنم که از این به بعد می تونم بشینم تو خونه و آرامش داشته باشم و کار هم بکنم؟ من فقط می خوام مسیرمو پیدا کنم. می خوام علائقمو پیدا کنم. می خوام برای خودم زندگی کنم نه برای دیگران. می خوام شاد باشم. همین.