این هفته خیلی شلوغ پلوغ بود. کلا تو این راه تهران کرج بودیم. بعضی شبا می رفتیم تهران خونه مامان همسر که هم من تنها نباشم هم همسر صبح راحت بره سرکار. باید یه برنامه ریزی بکنیم که کمتر بریم، مثلا یه روز در هفته، اینجوری بخواد پیش بره زندگیمون خیلی قاطی پاتی می شه. نظم زندگی اونا هم بهم می ریزه. شدیم دو تا طفلکی کوله به دوش تو این مترو هی میریم میایم! به امید زندگی تو تهران.

نمی دونم چه حکمتیه که این تدریس دست از سر من برنمی داره. نمی دونم خدا چی می خواد با این نشونه ها بهم بگه. می دونم به زودی می فهمم. می دونم هر چی تاحالا برای ما پیش اومده در نهایت به صلاحمون بوده هرچند در نگاه اول تلخ به نظر می رسیده. خلاصه که قرار شده شنبه برم یه دانشگاهی تو همین کرج که مثلا باهام مصاحبه کنن! ماجرای این دانشگاه هم جالبه. دقیقا چند روز قبل از اینکه واسطه هه زنگ بزنه، من داشتم پیش خودم می گفتم کاش حداقل دو واحد علمی کابردی می گرفتم و همه رو رد نمی کردم. از اونجایی که من کلا هرچی می خوام و از سرم می گذره خدا خیلی جدی می گیرتشون، طرف سریع زنگ زد و گفت شماره تو بدم به دانشگاهه و منم گفتم باشه دیگه، انگار روزی ما هم تو این کاره. یعنی دیگه نمی شه که بیخیالش بشم. شرایط عجیبی شده. یعنی انگار خدا داره می گه کاریت نباشه همین کارو بکن که من دارم می گم. ولی می دونم بعدها می فهمم حکمتشو.

همسر نشسته درس می خونه واسه کنکور. منم با دل درد و حالت تهوع نشستم و بعد از چند روز لپ تاپ عزیزم و در آغوش گرفتم و دارم اینا رو می نویسم. تلویزیون رو هم گذاشتیم رو رادیو پیام و جو خوب و آرامش بخشی تو خونه مون حاکم شده. این روزا با این شرایطی که برای زندگیمون پیش اومده بیشتر قدر خونه زندگیمو می دونم. وقتی تهرانیم یه جور لذت بخشی هر دومون در جواب تعارف های مامان همسر برای موندن بیشتر می گیم نه دیگه باید بریم به خونه زندگیمون برسیم. این روز ها خیلی بیشتر از قبل دارم معنی "خونه و زندگی" رو می فهمم. هر جا می ریم دوست داریم برگردیم خونه خودمون. این مشکلی بود که من دفعه آخری که از خونه مامان اینا می خواستیم بیایم خونه خودمون داشتم و برام ناراحت کننده بود که چرا من هیچ تعلق خاطری به خونه مون ندارم ولی الان دارم عوض می شم.