6 سال بود مراسم شب قدر نرفته بودم.

همسر و مامانش می خواستن برن مراسم دانشگاه تهران

تا اخرین لحظات نمی خواستم برم.

اخرین لحظه دیدم همسر دوست داره باهاش برم و رفتم.

اولین بار بود با مادرشوهر در یک مراسم مذهبی شرکت می کردم.

شب خوبی بود ،حس خوبی بود، جو خوبی بود..

مادرشوهرو رسوندیم خونه اش ساعت سه و خیابونا غلغله بود.

از شدت گشنگی دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.

بعد از رسوندن مادرشوهر رفتیم ببینیم کبابی ای باز هست یا نه.

چون شدیدا هوس کباب کرده بودم.

باز هم خیلی حس خوبی بود گشت زدن نصف شبی تو خیابونایی که پر از ماشینن و غذاخوری هایی که تا سحر بازن و شلوغ و غلغله

کباب خوردیم از نوع ترکیش البته، ساعت 4، در حالی که از گشنگی داشتم بیهوش می شدم.

شب جالب و عجیبی بود.