درست از همان موقعی که از مادر زاده شدم، موجودی هیجان انگیز به نام استرس نیز با من زاده شد. که مثل من حاصل پیوند مادر و پدرم بود. پدر و مادری هر دو اسیر اضطراب و استرس و فکر و خیال و سخت گیری و پدرم بیشتر. و من بی گناه چاره ای جز پذیرش و همراه داشتن این همراه همیشگی نداشتم. دوست من از ابتدا در همه ی مراحل زندگی با من بود. با من مدرسه رفت، بازی کرد، درس خواند ، مهمانی رفت، خرید رفت، به شهر بزرگتر مهاجرت کرد، دانشگاه رفت، کار کرد و ازدواج کرد.دوست عزیز من در تک تک حالات و حرکات من خود را نشان می دهد. حتی همین که اراده می کنم تا مطلبی بنویسم یک آن می آید جلوی من و به این صورت  به من نگاه می کند و بعد من با همراهی او شروع به نوشتن می کنم. وقتی دکتر می خواهم بروم، وقتی خرید باید بکنم، وقتی غذا باید بپزم، وقتی حمام می خواهم بروم، وقتی نماز می خواهم بخوانم، وقتی به کسی باید زنگ بزنم و اصولا هر چیزی که به تلفن مربوط می شود، وقتی مهمان می آید، وقتی مهمانی می روم...

انقدر دوستم به من نزدیک است که دیگر نمی بینمش و کاملا برایم عادی شده ولی وای به روزی که خبری بشود، اتفاقی بیفتد، توهمی بزنم و ... مثل امروز. امروز به من پیشنهاد تدر..یس در دانشگاه شد از طرف یک دوست. تا اینجایش خیلی خوب است، به خواسته ام رسیده ام و از این به بعد فعالیت اجتماعی مفید و ارزشمندی می توانم داشته باشم و از همه مهم تر اینکه به خاطر یک سری مسائل قرار بر این است که  تنها با تدریس این درس و فقط به مدت یک ترم، ک..د مدر.س.ی به من تعلق خواهد گرفت و از این به بعد در تمام دانشگاه های علمی----کاربردی به راحتی اجازه تدریس خواهم داشت. لازم به ذکر است که گرفتن این کد مدرسی مستلزم سالها دوندگی و درخواست و سابقه تدریس و زمان بسیار است. ولی دوست عزیزم استرس به محض شنیدن نام درسی که برای من نظر گرفته شده بود از خواب نازش بیدار شد و دوباره این شکلی به من نگاه کرد. البته من با اصرار های بی نهایت دوستم این پیشتهاد را بالاخره قبول کردم ولی مانده ام با یار و همراه همیشگیم استرس چه کنم؟ آیا من از پس تدریس درس به این سختی بر خواهم آمد؟ درسی که ما در مقطع کارشناسی ارشد خوانده بودیم و از قضا استادی داشتیم بی اندازه سختگیر که با پرسش های هفتگی خود ما را مجبور به درس خواندن می کرد و علیرغم زجر بسیاری که در خواندن آن متقبل می شدیم بازهمچون بعضی چهارپایان به صورت برافروخته از خشم استاد زل می زدیم. زندگی کلا با من شوخی دارد. من نمی دانم چه اجباری بود که همچین درسی به من پیشنهاد بشود و متعاقب آن بگویند اگر این را تدریس کنی به تو کد مدرسی می دهیم. البته هنوز مدیر گروه به من زنگ نزده و من منتظر تماسش هستم، هرچند که من بخاطرهمسر هم که شده این پیشنهاد را رد نخواهم کرد بس که خوشحال شد از شنیدن این خبر و همچنین تصور صورت خندان و خوشحالی بی اندازه مادرشوهرم که همیشه در آرزوی تدریس من است.