برگشتیم
از وقتی که اومدیم فشار زیادی رو دوش من و همسره.
کمک هامونو در امر بچه داری از دست دادیم و خودنونیم و یه پسر شیطون و بغلی و یه خونه نیازمند به رسیدگی و هزار و یک کار خونه و بیرون.
تو این یه ماه مامان و بابا کارن و حسابی عادت دادن به بغل و بازی و توجه و توجه و توجه.
کارن هم از وقتی اومده فهمیده که دیگه پدربزرگ و مادربزرگش دورش نیستن و به طرز وحشتناکی چسبیده به ما.
دو روزه غذای درست حسابی نخوردیم. فقط و فقط چسبیدیم به کارن که احساس تنهایی نکنه. فقط کافیه یک لحظه برم تو اشپزخونه یه چیزی وردارم به قدری گریه می کنه که نفسش می گیره و بعضی وقتا من واقعا می ترسم.
دیشب تا رسیدیم من افتادم جون خونه. گردگیری و جاروبرقی و سابیدن سرامیک. انقدر کثیفی و خاک بود که نمیدونستیم پامونو کجا بذاریم. گفتم تا من تمیز نکنم خوابم نمی بره. همسر کارن و نگه داشت و من تند و تند و تند تمیزکاریارو کردم تا اینکه شب ساعت 12 کارن شروع به گریه های وحشتناک کرد. فکر کردیم خوابش میاد هر کاری کردیم ساکت نشد. من تا حالا تو این هشت ماه کارن و اینجوری ندیده بودم. انقدر گریه کرد که بردیمش بیمارستان. اول بیمارستان کودکا.ن رفتیم ولی انقدر شلوغ بود نصفه شبی که رفتیم محب کوث.ر همون جایی که بدنیا اومد. از اونجایی که انگار خونه خاله مونه اونجا به اورژانس گفتیم یه متخصص اطفال از ان ای سی یو صدا کنه واسنون. چون من می دونستم که نصف شبا هم یه متخصص همیشه اون بالا تو ان ای سی یو هست. کارن هم از وقتی سوار ماشین شدیم خواب خواب بود بیهوووش. دکتر هم که اومد بیدار نشد. کارن از چندروز قبل اسهال داشت و دارو می خورد. دکتر گفت باید مدفوعش ازمایش بشه تا بدونیم چه دارویی بدیم. یه امپول ضد تهوع هم داد که من نزدم. گفتم برو بابا بچه ام هیچیش نیست. دست این دکترا بدیم فقط دارو میدن. تازه گفت اگه استفراغ کرد بازم باید بستری شه. گفتم بابا این بچه از وقتی بدنیا اومده داره بالا میاره! خلاصه اصلا اهمیت ندادیم و اومدیم خونه و کارن هم راضی از ماشین سواری به خواب عمیقی فرو رفت.
از دیروز تا حالا درگیر گرمایش خونه هم بودیم وسط این همه گرفتاری. رادیاتا خرابه و هر سال موقع سرما ما باهاشون مشکل داریم. دیشب به هر سختی که بود تو هوای سرد خوابیدیم و من حسابی کارن و پوشوندم و از سرما جرات نکردیم حمومش کنیم با اینکه خیلی احتیاج به حموم داشت.
امروز بعضی از رادیاتا بالاخره با هزار ترفند همسر روشن شد و امشب کمی خیالم از بابت کارن راحته.
این اقا تو این یه ماه عادت کرده که دیر بخوابه. کارنی که شب ساعت 7 می خوابید الان یک می خوابه و حسابی ما رو خسته می کنه.
امشب 12 خوابید و من با تمام خستگی وقتی مدای خونه خواب بودن رفتم تو اشپزخونه و یه ساعت طول کشید به وضع قبل برش گردونم و با تمیز شدن اشپزخونه زندگی به روال قبل برگشت.
امروز سه ساعت کارن و سپردم به باباش و افتادم جون خیابونا تا براش کاپشن پیدا کنم و دریغ از یه کاپشن سرهمی خوب. به زور و خستگی و کمردردی که بخاطر کار دیشب داشتم یه کاپشن شلوار پیدا کردم و اوردم خونه و دیدم اصلا خوب نیست و خوشم نیومد.
حالا نمیدونم کی بتونم دوباره برم و عوضش کنم. همسر مدتیه از کاراش افتاده و از فردا باید بکوب بشینه سر کاراش و نمی تونه کارن و نگه داره. برای کاپشن هم عجله دارم چون باید هر چه زودتر ببرمش دکتر چون اسهالش دوباره شروع شده. اصلا دکتر هم فعلا نمی تونم ببرمش چون همسر وقت نداره. دست تنها بچه داری چقدر سخته. بقول همسر بچه داری یه تیم می خواد که بتونه از پسش بربیاد. اونور چه راحت بودم و چقدر مامان و بابا کمک بودن.
خلاصه که خرید برای کارن و دکتر بردنش شده دغدغه ام.
ما این سری خیلی خیلی جدی به مهاجرت به شهر پدری فکر کردیم و قضیه خیلی جدی بود. مخصوصا وقتی که الودگی تهران به اون حد وحشتناک رسیده بود. ولی در نهایت کار اشتباهی که مامان همسر کرد و استخاره کرد همه برنامه هامونو بهم ریخت. دست تنها خیلی سخته بچه داری..به یه کمک احتیاج دارم و نزدیکی به مامان اینا چقدر خوب میشد...