خودمم باورم نمیشه مثل یه مامان تند و تند کار می کنم و از تمام وقت هام که به سبب خواب کارن بدست میارم برای اشپزی و تمیز کردن خونه و لباس شستن و ... استفاده می کنم.

کی فکرشو می کرد لیلی تنبل اینجور کار کن بشه!

درواقع مجبورم بدجور هم مجبورم. 

زندگی بعد از بچه یهو خیلی جدی میشه. قبل از کارن مثل دوست دختر دوست پسر زندگی می کردیم و اگر هم غذاهای خوب می پختم بخاطر بیکاری و شکمویی و علاقه ام به اشپزی بود. ولی الان شوخی نداره مساله ی غذا. یه مدت که از شمال اومده بودم نمی تونستم کارارو مدیریت کنم و چند روزی از بیرون می گرفتیم ولی واقعا نمیشه، باید پخت. سوپ و حریره بادوم کارن هم که دیگه از همه چیز جدی تر. و مواد غذایی متنوع که هر روز باید خریده بشه واسه سوپ کارن که به عهده همسره.

امروز با کارن رفتیم و بادمجون کبابی و سرخ شده و پیازداغ و نخود فرنگی و لوبیا سبز اماده خریدم و خودمو راحت کردم. دیگه جدی باید به این اماده ولی گرون ها فکر کنم، ارزششو داره.

کارن شدیدا شدیدا شدیدا شدیدا چسبنده شده! شدیدا اضطراب جدایی داره و به محض رها کردنش انچنان گریه می کنه که نفسش می ره. کار که نمی کنم وقتی کارن بیداره فقط وقتی شیر می خواد می رم که درست کنم و این اینجوری می کنه. شدیدا از رفتن من می ترسه. حتی وقتی پیشش می شینیم و داره بازی می کنه هی برمی گرده نگاه می کنه یا دست می زنه مطمئن شه ما هستیم. و اگر هم که هر دوتامون باشیم که صدبرابر بهتره واسش.

بغل کردنش برام سخته

کمرم درد می کنه و بدنم ضعیفه. جدیدا مچ درد هم اضافه شده.

 

کارن... مامان

می دونی تو دقیقا همون شکلی شدی که من می خواستم؟ تو همون فرشته ی رویاهای منی.