این روزها بیش از هر وقت دیگری به این شعر اعتقاد پیدا کردم:

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز      از روی حقیقت نه از روی مجاز

ما همچون عروسکان خیمه شب یازی ای هستم که طنابمان به دست خداست و اوست که دارد ما را در این دنیا بازی می دهد و هر جا که بخواهد می کشاند. این روز ها بیش از هر وقت دیگری به جبری بودن زمانه اعتقاد پیدا کردم و هیچ اختیاری این وسط نمی بینم. ما مختار به انجام هیچ کاری نیستیم. اختیار و تصمیم و فکر و عقیده و خواست ما در انجام کار ها کوچک ترین نقشی ندارد، اوست که تصمیم گیرنده است. سرنوشت ما را نوشته و تمام دست و پا زدن های ما بیخود و بی جهت است و بیشتر ما را به سمت غایت نهایی ای که او برای ما در نظر گرفته می کشاند. نمی شود دیگر، نمی شود... آخرش همه مجبوریم که به خواسته ی او تن در دهیم و خودمان را راضی کنیم به رضای او. به قول همسر این رفیق ما به اسم حکمت هر بدبختی ای که دلش می خواهد را می کند تو پاچه ما و ما صدایمان هم در نمی آید!

دوستان معتقد به انرژی مثبت و مثبت اندیشی و دعا و نذر و مفاهیم جذب و توانمدی و اینها لطفا منو نصیحت نکنند که دیگر هیچ اعتقادی ندارم. به هیچ چیزی.

دست به هر چیزی می زنیم نمی شود، فقط نمی شود... این روز ها بدجور همه چیز نمی شود. قبلا هر چه می خواستم می شد.یعنی به چشم زخم اعتقاد داشته باشم؟