اندر احوالات عید
این اولین عید مشترک من و همسر محسوب می شود و اصولا به عنوان یک نوعروس باید دوست داشتم که امسال بمانم خانه ام و همچون یک تازه عروس کدبانو به فکر چیدمان سفره هفت سینم باشم و البته قبلش هم به فکر خانه تکانی و نو شدن و در پی آن کلی ذوق مرگی. من حتی یک جوراب هم نخریدم برای عید. هرچند که بالاخره مجبور می شوم بروم یک مانتویی، شالی، کفشی چیزی بخرم، چون حوصله در آمدن حرف و حدیث را ندارم که بروند پشت سرم بگویند لیلی تازه عروسه دیدی هیچ لباس نویی نپوشیده بود؟! وبلاگ ها را که می خوانم پر از حال و هوای عید است ولی ازدواج هم در من شور و حال عید را بوجود نیاورد. دیگر یکی دو سال قبل که از هر فرصتی استفاده می کردم که خانه مامان هفت سین نچینم. پارسال هم بخاطر فوت مادربزرگم نچیدیم. کلا از کارهای کلیشه ای و تکراری بدم می آید. هر سال عین هم سفره بچین،خانه ی همان چهار، پنج تا فامیل تکراری برو، بعد بدو بدو برگرد خانه که به طرز مسخره ای همان ها این بار بیایند خانه ما. آدم ها با لباس های نویشان واقعا خنده دار به نظر می رسند (هرچند من هم می پوشم). از تکرار و یکنواختی بیزارم. چرا هیچ کس در این مراسم نوآوری نمی کند؟ کوچک تر که بودیم تلویزیون کلی برنامه های جالب می داد و این اواخر هم کلاه قرمزی و برنامه های آن یکی تلویزیون! ولی تنها چیزی که یادم است همیشه لباس پوشیده و استند بای باید این ها را نگاه می کردیم چون هر آن ممکن بود مهمان ها سر برسند. یا از تلویزیون دیدنمان باید می زدیم یا از خواب شیرین بعد از ظهرمان. و از همه بدتر مهمانی های شب است. مهمان هایی داریم که معمولا وقتی می آیند دیگر قصد رفتن ندارند و همیشه تا 1،2 نصفه شب می مانند. اوایل برای همسر غیر قابل باور بود و واقعا کلافه می شد از این رسم ما و برای من عادی بود ولی الان من هم نمی توانم تحمل کنم. دلم می خواهد دو هفته فقط خودمان باشیم و خودمان. غیر از خاله و شوهر خاله (پسر عمه) و دختر خاله ام (8 ساله) حوصله هیچ کدام از اندک فامیل هایم را ندارم.( کلا من فقط یک عمو، یک خاله، یک عمه و یک دایی و یک مادربزرگ دارم از دار دنیا). دوست دارم بروم شمال و ولو شوم روی تخت دو نفره ی اتاق مجردی هایم و رها از تمام چیز ها هر وقت بخواهم بخورم هر وقت بخواهم بخوابم و هر وقت بخواهم با مامان اینا حرف بزنم و هر وقت بخواهم بیرون بروم. مهمانی را که اصلا نگو. نمیدانم چرا نسبت به عید حس تدافعی گرفتم. کاش یک جای امن بود که هر وقت مهمانی آمد که حوصله اش را نداشتیم با همسر برویم آنجا ولی خانه ی خاله از خانه ی ما بدتر است در روزهای عید. چنان رفت و آمدی می شود در خانه شان بیا و ببین. کفش های مهمانانشان تمام پاگرد را می پوشاند. ما کم ترین رفت و آمد را داریم عید ها ولی باز غر می زنیم. اگر فقط همان یک عدد عمو و خاله و عمه باشد قدمشان روی چشم ولی کی حوصله ی دوست بابا با خانم بسیااااااااااااار پرحرف و دختر شیطانش را دارد که به محض رسیدن حررررررررررررررررف می زنند یک ریز و تا نصف شب هم می مانند؟ و مدام می گویند خیلی نشستیم و خسته شدید ولی باز بلند نمی شوند. هر سال با دایی مجردم می رفتیم شمال ولی او هم امسال متاهل شده و پدر خانمش اجازه مسافرت به این دو کبوتر عقد شده را نمی دهد! جالب است اینها صبح تا شب با هم در منزل تازه خریداری شده شان پیش همند ولی فقط مسافرت نمی توانند بروند. یعنی من مانده ام در منطق بعضی آدمها. انگار در مسافرت یکهو نامحرم می شوند و گناه صورت میگیرد خدای نکرده!
کلا من دوست دارم هرجور دوست دارم زندگی کنم. دوست دارم سنت شکنی کنم اگر سنتی را دوست ندارم. همانطور که در 24 سالگی در دوران عقد هر جور که دلم خواست رفتار کردم و هر کار که دوست داشتم کردم و هر مسافرت و معاشرتی که دوست داشتم با همسر رفتم و هر وقت که خودمان دلمان خواست و هر جور که خودمان دوست داشتیم به تنهایی و تنها با پول های همسر وبدون کمک کسی عروسی مان را گرفتیم و فقط به خانواده هایمان کارت دادیم که تشریف بیاورند و هر جا که خودمان خواستیم خانه گرفتیم، دوست دارم مراسم عید را هم هر جور دلم می خواهد برگزار کنم. دوست دارم مهمانی هایمان محدود شود به خانه آنهایی که دوستشان دارم، دوست دارم به عید به چشم یک فرصت استثنایی تعطیلی نگاه کنم که می توانم در کنار خاناده ی همیشه دورم باشم نه اینکه با مامان هر روز در آشپزخانه مشغول چای دم کردن و میوه و شیرینی چیدن باشیم. دوست دارم با خانواده ام پیک نیک برویم. شمال عیدها هوایش عالی است. دوست دارم بعد از ظهر ها جلوی تلویزیون ولو شویم و ترس اینکه باید مرتب باشیم و هر لحظه ممکنه زنگ بزنند نداشته باشیم. ولی آنجا خانه ی مامان و باباست و من صاحب نظر نیستم.
متاسفانه همه چیز طبق خواسته ما پیش نمی رود.