سلام بعد از مدتهاااا

باورمون نمیشه این فسقلی چقدر بزرگ شده. الان داشتم‌می خوابوندمش گفتم خدایا شکرت.. گفت مامان بیا اونجوری که می گفتیم خدایا شکرت بهمون چشم دادی و اینا.‌گفتم شکرگزاری؟ گفت اره.. خیلی وفت بود اینکارو نکرده بودیم. دونه دونه از خدا بابت اعضای بدنمون تشکر می کنیم و این کار همیشه خیلی کارن و خوشحال می کنه. بعد عین بچه بزرگا گفت‌مامان خدا کجاست؟ من اصلا انتظارشو نداشتم. گفتم خدا همه جا هست. گفت کجا؟ گفتم خدا تو ذهنمونه تو کله‌مونو تو فکرمونه.. میدونم نفهمید ولی خوشحال شد و دیالوگ خوبی بود.
روز به روز محمد بیشتر بهش نزدیک‌میشه و درگیر مسائلش میشه. یعنی تو این سه‌ماه که می رم سرکار. این دنبالش رفتنا و درگیر مسائل مهد شدناش. با مربیاش صحبت می کنه و بعدشم‌که میان خونه کاراشو می کنه تا من بیام. همینا زیر و رو کرده روابطشونو.
امروز برام تعریف کردن که مربیش گفته کارن امروز کار بد کرده و فرستادنش اتاق فکر تا به کارای بدش فکر کنه!!!! واااای مردم براش. بعد گفتیم تو اتاق فکر چیکار کردی و چه‌جوری به کارای بدت فکر کردی؟ گفت نشستم جلوی دیوار و به دیوار نگاه کردم. هم هیجان زده شدم از اینکه داره یه چیزی رو بالاخره تعریف می کنه از مهدش هم ناراحت شدم که بچه ام تنبیه شده. و ابن اولین تنبیه زندگیش بوده. کار بدشم گویا این بوده که از اتاق خوراکی بیرون نمیومده هر چی بهش می گفتن!!! حالا نمیدونم دیگه گناهش انقدر بزرگ بوده که تنبیه بشه یا نه. حالا می پرسم ازشون.
تو مهد خودش همه کاراشو می کنه. غذاشو خودش می خوره، دستشویی کامل خودش همه کار می کنه، حتی پی‌پیشم خودش میشوره و دستاشو میشوره و لباس می پوشه. ولی تو خونه هیچ کاری نمی کنه.
خداروشکر زندگیمون خیلی منظم شده. من سه‌ماهه سر کار میرم دقیقا و همسر هم سه ماهه کار جدیدشو شروع کرده و خداروشکر روتین خوبی داریم. من سه ماه شبانه روز خودمو غرق کارم کردم و تک بعدی شده بودم قشنگ.. ولی الان دو روزه که دارم نگاه تک بعدیمو از رو کار ور میدارم و چیزای دیگه رو هم دارم میبینم. دوروزه حالم بد میشه سر کار و سردرد می گیرم. همسر می گه چون زیاد به خودت فشار اوردی.. دیگه حالم بد میشه موبایل نگاه می کنم.. خداروشکر فردا و پس فردا خونه ام و استراحت می کنم. البته که استراحت ندارم باید ولی کار خونه کنم. مامان قراره بیاد یک کم کمکم کنه.