مدرسه بازی
خب خب خب...
دو هفته یگه ایشالله پسر کوچولوی ما که اون روز بدنیا اومده بود می ره کلاس اول...
انگار همش فیلم بود و رو دور تند..
تابستون کلی کلاس رفت و من که فکر می کردم با کلاس رفتن سرش گرم میشه و منو دیگه نمیخواد که باهاش بازی کنم کور خونده بودم و فقط بردن اوردن و خستگی هاش موند برام.. کلاس تابستونی مدرسه و باشگاه و زبان... و منم که مثل همیشه خسته، ولی خوشحال از اینکه مدرسه نزدیکه و کرونا کم شده و مدرسه حضوریه و من یه نفسی می کشم 6 ساعت در روز.
منم فکر کردم اینجوری که نمیشه و من لیاقت خونه موندن و بیکاری رو ندارم!! چیکار کنم چیکار نکنم برم سر کار.. ولی یه روز در هفته و تدریس تو هنرستان. و خیلی هم هیحان زده ام و ذوق دارم براش فقط امیدوارم مثل بقیه کارام عمرش کوتاه نباشه.
دغدغه امروز من همچنان بی جاییه که وقتی می خوام برم جایی و جلسه ای چیزی کسی رو ندارم که کارن و بذارم پیشش.. یک بار برای جلسه هنرستان همسر مرخی رفت بیچاره که کنسل شد اصلا و یک بارم رفتیم شب خونه مامان بزرگم خوابیدیم که صبحش برم جلسه اونم میبینم که سختشه و اذیت میشه واقعا. سه شنبه بعد هم جلسه اولیا مربیان کارنه که گفتن بچه ها رو نیارین.. اینم وضعیت ماست دیگه.
فردا بریم باغ کتاب دفتر دستکامونو بخریم.. به یاد بچگی و خرید مدرسه...