الان در همین لحظه من خوشبخت ترین دختر جهانم.

خونه پدری... یازده شب.. کارن داره میخوابه.. جاشو رو زپین انداحتم چون دیشب از تخت افتاد... خودم رو تخت ولو... بساط تخمه آماده... چراغ خاموش.. کولر روشن.. منتظرم که کارن خوابش ببره منم سریالمو شروع کنم.. adım Farah... در آرام ترین و ریلکس ترین حالت ممکنم..

زندگی هیچی نداره تهش هیچی نیست... فقط باید از همین الانم لذت ببرم..

در آستانه ی ۳۸ سالگی حال خوبی دارم.. ۴ روز دیگه تولد ۳۸ سالگیمه.. خیلی چیزا دلم میخواد مخصوصا مسافرت.. پارسال این موقع ترکیه بودیم.. ولی خب.. بازم شکر

مدرسه ها تعطیل شد و ما الان یه هفته ست اومدیم اینجا.. گرما زود شروع شد.. بشدت شرجیه.. معمولا از خونه بیرون نمی رم.. فقط امروز با کارن رفتیم بیرون که دنبال کادو واسه تولد مامان بگردم که پیدا نکردم طبق معمول.. دو روز دیگه تولد مامانه و به زور من داره تولد می گیره.. منم دلمو خوش کردم به تولد مامان.. وگرنه تولد خودم که هیچ موقع هیچ خبری نیست.. امیدوارم منم همسن مامان بشم تولد ۵۸ سالگیم ده نفر دوست داشته باشم دعوتشون کنم تولدم.. خیلی اینو می خوام.. که تو سن بالا دور و برم پر دوست باشه.. ولی فعلا که یدونه بیشتر نیست :))

ایشالله تولد ۴۰ سالگیم یه تولد می گیرم.

ولی بابا حساااابی منو سوپرایز کرد.. یه انگشتر برای من خرید یکی واسه مامان و حسابی حال داد اصلا انتظارشو نداشتم.

ایشالله تابستون کارنو میخوام بذارم نینجا.. خودمم شاید فیتنس در اب برم بخاطر کمرم.. برگشتم باید ام ار ای مو به دکتر نشون بدم..