مسافران
۸ شب از تولد خسته و کلافه از ترافیک اتوبان می رسم خانه، فردا صبح زود می خواهیم برویم شهرمان. هنوز هیچ چیز جمع نکرده ام. خانه به هم ریخته، لباس ها شسته نشده، یادم می افتد عکاس بدقول که قرار بود فیلم عروسی مان را تا پنجشنبه آماده کند زنگ نزده و خودم هم یادم رفته بود تماس بگیرم، چه کنم چه کنم ها شروع می شود که حالا چه کار کنیم، آنجا همه دوست دارند فیلممان را ببینند. گفتیم فردا صبح زنگ می زنیم اگر فردا بهمان داد، می گیریم و می رویم اگر نداد هم دیگر بیخیال. لباس ها و وسایل بی نهایت زیاد هستند و واقعا نمی دانم این همه وسیله را چه جوری در ماشین کرایه جا بدهم. ساعت ۹ و نیم شب از محل یکی از کارهای همسر زنگ می زنند که فردا بیا جلسه! برنامه های ما لحظه ای عوض می شوند. یعنی می شود بالاخره ما هم برویم به آغوش خانواده؟ ۳ ماه است که خانواده ام را ندیده ام.
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 23:39 توسط لیلی
|