هر جا من و تو با همیم گستره ی خونه ماست!

همه تان فکر کردید چون خانواده ام آنجا هستن من دوست دارم بروم ولی الان در حال حاضر همسرم برایم مهم تر است. همسر می گوید برویم آنجا و خانه بخریم و من هر هفته دو روزش را به تهران رفت و آمد کنم و من در نهایت مخالفت کردم و بعد از من پدر و مادر و مادربزرگ و داییم! و همه نگران همسر شدند که این جاده خطرناک است و ما هر هفته کلی صلوات باید نذر کنیم و همسر هم پیشنهاد داد صلوات هایتان را ضبط کنید و هر هفته پلی اش کنید!!

بزرگ ترین انگیزه همسر برای رفتن، خرید خانه است که دیگر این قضیه هم تقریبا منتفی است چون طبق تحقیقات ما، آنجا هم قیمت ها دارد به اندازه اینجا بالا می رود. و من برای اینکه فکر رفتن را از سر همسر بیندازم فردا می روم تا همه بنگاه های کرج را سر بزنم ببینم آیا می شود با این یک ذره پولمان یک خانه فسقلی بخریم یا نه. قبلا محله خودمان را گشته بودیم و متراژ پایین پیدا نکرده بودیم. من نمی خواهم همسر موقعیت های کاری و پیشرفتش در اینجا را از دست بدهد و مطمئن هستم بخاطر شغل خاص همسر آنجا نمی شود به اندازه اینجا فعالیت انجام داد و پروژه گرفت و در ثانی تحمل دوشب نبودن همسر را ندارم( این نقطه ضعف بزرگ من است). ولی همسر حاضر است به هر طریقی فقط صاحب خانه شود حتی اگر مجبور باشد کلی راه تا تهران بیاید و برود. و بزرگ ترین دغدغه اش من هستم و می خواهد با بنام کردن خانه به اسم من، بعد از خودش نگران من نباشد که من یک سرپناه داشته باشم. 

خلاصه که این روز ها تنها دغدغه ما شده خرید خانه.

مهاجرت به شهر کوچک

امروز به طور جدی درباره زندگی در شهر کوچک من حرف زدیم. مدتها این فکر در حد خواب و خیال و جزء امر محال محسوب می شد به جهت کار همسر ولی امروز یک دفعه همه چیز رنگ جدی به خودش گرفت. شهر من یک شهر شمالی است. البته من شمالی نیستم ولی سالهای سال پدر و مادرم و خودم آنجا زندگی کردیم. تهران دیگر جای زندگی نیست. وحشتناک شده. همه شبیه مردگان متحرک هستند. مردم شهر من آرامش کامل دارند. به قول همسر آنجا همه یواش راه می روند! ریتم زندگی به شدت کند است بر عکس تهران و همه همیشه وقت اضافه می آورند. هیچ کس برای رسیدن به هیچ جا عجله ندارد. مسافت ها همه نزدیک است. محل کار پدرم تا خانه ما پیاده ده دقیقه الی یک ربع است. آنجا حتی نیاز نیست ماشین داشته باشی. اجاره خانه ها بسیار ارزان تر از اینجاست. مردم به اندازه مردم تهران عصبی و تندخو و پرخاشگر نیستند. آنجا مردم بیشتر هوای یکدیگر را دارند. بیشتری ها آشنا هستند و کلا کارت هیچ وقت گیر اداره ای، سازمانی، بانکی، چیزی نمی ماند. مغازه دار ها بیشتر آشنا هستند و هوای مشتری ها را دارند. اعتماد آنجا بیشتر است. راحت تر به غریبه اعتماد می کنند و به مشتری حتی اجازه می دهند کسری پولش را یک روز دیگر برایش ببرد. ما اینجا خیلی تنها هستیم و حامی و پشتیبانی نداریم، اگر آنجا باشیم پدر و مادر من بهترین پشتیبان ما خواهند بود. حتی در آینده در دوران بچه داری خیلی می توانم روی کمک مامان حساب کنم. من آنجا در کنار فامیل هایم احساس می کنم شادتر و راحت تر زندگی خواهم کرد.

ولی در حال حاضر مشکلات زندگی در آنجا بیشتر از خوشی هایش است. مهم ترین مسئله کار همسر است که آنجا چه کار باید بکند و ما دنبال راه های ممکن برای انجام آن هستیم.

از اول آشنایی همسر مدام می گفت دوست دارد آنجا زندگی کند و از زندگی در تهران خسته شده و تحمل غوغا و هیاهوی تهران را ندارد و دلش آرامش می خواهد. یکی از آرزو های همسر این است که آنقدر پولدار بود که احتیاجی به کار کردن نداشت و یک خانه ویلایی دوبلکس در آنجا می خرید و فقط می نشست و نقاشی می کرد و کتاب تصویرسازی می کرد و انیمیشن و گیم و مولتی مدیا می ساخت و کار های با کیفیت تولید می کرد و در نمایشگاه های ایرانی و خارجی شرکت می کرد و ... کلا دلی آثار هنری می آفرید نه صرفا برای پول. و اینکه من هم کما فی السابق در همان دانشگاه که قبلا تدریس می کردم به امر تدرس مشغول بشوم و در کنار خانواده ام باشم و کمتر به جان همسر غر بزنم که من تنهام و حوصله ام سر رفته! این آرزوی بزرگ همسر بود از همان ابتدا ولی من همیشه مخالفت می کردم و پوزخند می زدم که ای بابا آن شهرک سینمایی( من اسمش را گذاشته بودم از بس کوچک است) مگر جای زندگی و کار و پیشرفت است و آن شهر اگر امکانات داشت که من از 17 سالگی و پیش دانشگاهی مجبور به ترک آن نمی شدم و آن شهر ظرفیت پذیرش کار فرهنگی و هنری را ندارد و کوچک است و دلگیر است و فلان و بهمان. ولی الان بعد از ده سال زندگی در کرج و تهران و حدود یک سال زندگی مشترک و بالا و پایین هایش فکر می کنم اگر برویم بهتر است. نمی دانم. اول باید با مامان و بابا صحبت کنم و یک برآوردی بکنیم و شاید در نهایت استخاره. کار بزرگی است. احتمالا اقوام ما خواهند گفت که ای بابا ما دنبال فرصتیم که بیاییم تهران و جای بزرگ تر که پیشرفت کنیم آنوقت شما جمع کردید آمدید اینجا؟ می ترسم پشیمان شوم. البته اول باید دید اصلا یک درصد هم امکانش هست یا نه.

امیدوارم خداوند راه خیر و صواب را به ما نشان دهد.

 

درس خواندن های عاشقانه

این روزها از عشق ورزیدن به همسر سیر نمی شوم. این روزها عاشق تر از قبلم. نمیدانم چرا. دلم می خواهد او را با خودم یکی کنم. می خواهم او بشوم. می خواهم تمام وجودش را به درون خودم بکشانم. دستهایش... چقدر از نوازش دستانش آرام می شوم. از وجودش سیر نمی شوم. بعد از این همه وقت، روزها دلم برایش تنگ می شود. فکر می کنم بخاطر بدست آوردن دوباره آرامشش است. یک چند وقتی نگران و عصبی بود و بیشتر به غار تنهاییش می رفت ولی دوباره همان موجود دوست داشتنی شده. رسیدگی ها و توجهات مردانه... پذیرایی هایش، پتو روم کشیدن ها... بعضی شب ها مطالب علمی مربوط به رشته مان را با هم مرور می کنیم و این از هیجان انگیز ترین کارهاست که فقط نصیب زن و شوهر های هم رشته ای می شود. می گویند یکی از کارهایی که باعث عشق و محبت بین زن و شوهر می شود انجام کارهای دونفره و مشترکی است که هر دو از آن لذت می برند و من به عینه می بینم که کاملا درست است. یک سری از مباحث را من می دانم و او نمی داند و بر عکس. من می خوانم و از او سوال می پرسم و او می خواند و از من می پرسد. من به نیت یادآوری مطالب جهت تدریس و او احتمالا به قصد کنکور و ادامه تحصیلی که همیشه آرزویش را داشته و فرصت نمی کند. من به نظر خودم فن بیانم افتضاح است او استاد فن بیان. همسر ذاتا یک معلم است. اوایل آشنایی من مبهوت حرافی های دلنشین او بودم و هنوز هم. با او تمرین فن بیان می کنم برای تدریس و او قول داده مطالب هر جلسه را با من تمرین می کند. بر عکس من در حفظ کردن نام ها به شدت از او بهترم. همسر هیچ اسمی را به خاطر نمی سپارد. تا آنجایی که من نام همکار ها و تمام آدم هایی که همسر با آنها ارتباط کاری دارد را حفظم و به او یادآوری می کنم اسم هایشان را. بخش عمده درس های ما اسم هاست. من سعی می کنم راه های به خاطر سپردن آنها را یادش بدهم و او همیشه از این اینکه من چقدر اسم می دانم در تعجب است. اوایل آشنایی من اسم بازیگران و عوامل فیلم ها را که می گفتم با چشم های گرد شده نگاهم می کرد و می گفت تو میشینی اینا رو حفظ می کنی؟ یا مثلا یکی از تفریحاتم این است که وقتی یک فیلمی نگاه می کنیم ازش می پرسم اگه گفتی این اسمش چیه؟!! فلانه!! و هر هر می خندیدم. خلاصه که تفریح سالمی است است درس خواندن های دونفره. همسر امروز می گفت خیلی دوست دارم دکترایت را هم بگیری. دوست دارم حالا که در مسیرش افتادی تا آخرش بروی. من که فعلا لزومی بر این کار نمی بینم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.

کاش می شد سر کلاس بجای حرف زدن می نوشتم. آخ که چقدر حرف زدن سخت است. به شدت به همسر حسودی می کنم.

 

آیا وکیلم؟!

برای دوستم خواستگاری آمده که ماهی ۶۰ میلیون تومن درآمد دارد و در یک شرکت بسیار معتبر مشغول کار است و طبعا تحصیلات معقولی هم دارد ولی به دل دوستم ننشسته و ردش کرده. دلایل به دل ننشستنش هم قد کوتاه و کمی چاق و کمی کچل بودنش بوده.

اگر برای شما همچین موقعیتی پیش می آمد چه می کردید؟

ولنتاین مامانی

بجای همسر، مامان اس ام اس زده و ولنتاین را تبریک گفته!

حالا کاری ندارم که خیلی به این چیزها اعتقادی ندارم ولی...

عشق مادری را عشق است

اذیت و آزار های وبلاگی

چقدر برایم جالب است که تنها یک جمله و بکار بردن تنها یک کلمه "مادرشوهر" در پست " دوست عزیزم استرس" پتکی شد بر سر بعضی دوستان و خواب از چشمان آنها ربود.

دوست عزیزی که گویا از دوستان وبلاگی من هستی و قطعا برایم باارزش بودی که به عنوان وبلاگ محبوبم انتخابت کردم و می خوانمت و توحتی حاضر نشدی اسمت را ببری، اگر کامنت خصوصی تو از سر دلسوزی بود انتظار داشتم که خودت را معرفی می کردی تا اگر مشکلی در طرز عقیده من هست دوستانه با هم در میان بگذاریم، نه اینکه با پنهان کردن هویتت پشت سه نقطه به خودت اجازه بدهی به فعالیت های شغلی من نام "بیگاری" بدهی. ترسیدی یک کامنت یا یک بازدیدکننده از وبلاگت کم شود؟

اینکه اعتقاد داری مادرشوهر من بخاطر پز دادن جلوی اقوام و آشنایان از موفقیت من خوشحال می شود، اصلا باعث ناراحتی من نمی شود. مگر مادر من این کار را نمی کند؟ مگر این کار بد است؟ مگر سربلندی مادرم یا مادرشوهرم از تدریس من کار خطایی است؟ من خودم با توجه به شناختی که از زوایای مختلف این کار دارم مگر انتظار مالی خاصی از این کار داشتم؟ دلیل اصلی من برای انتخاب این کار این است: در جریان مطالعه و علم اندوزی قرار بگیرم چون دو سال است که از آخرین تدریسم گذشته است و مباحث به شدت دارند از یاد من می روند. و در مرحله بعد رضایت از خودم که موفق شدم به دانشگاه راه پیدا کنم و از کسالت و ولگردی های اینترنتی و خانه نشینی خارج می شوم. که این هم نهایتا منجر می شود به همان پز دادنی که مد نظر شما هست.سوال من از شما این است: آیا اگر این موفقیت نصیب شما بشود از همه پنهانش می کنید که مبادا پز شود؟!

من و همسرم به لطف خدا نیاز مالی چندانی نداریم یا حداقل می دانیم با رشته هایی که من خوانده ام هیچ وقت نمی توانم پولدار شوم. رشته تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس من هر دو در این آشفته بازار کار مظلوم واقع شده اند و پولی از آنها در نمی آید. برعکس رشته همسر در بدترین شرایط اقتصادی هم بازار کار خودش را دارد و کار او زندگی ما را به خوبی می چرخاند. پس قضیه چشم داشت همسرم به پول من هم منتفی است.

ادعای آخرتان هم کاملا بی اساس است که گفتید من با انجام کارهای سطح پایین سعی می کنم رضایت خانواده همسرم را بدست بیاورم. اساسا من ماهی، دو ماهی یک بار خانواده همسرم را می بینم و خیلی رسمی می رویم و می آییم و حرف اضافه ای بین ما رد و بدل نمی شود. همین باعث شده احترام ها بین ما حفظ شود. پس در نتیجه خانواده محترم همسر من شاید از خیلی کارها و تصمیمات ما خبر نداشته باشند. اگر هم من کار سطح پایین قبول می کنم هم کاملا آگاهانه است و هزاران دلیل پشتش دارم که توضیح آن از حوصله این مبحث و شان شما خارج است.

برایم خیلی جالب است، آنقدر با اطمینان از خانواده همسر من و اینکه چگونه می اندیشند صحبت کرده اید که آدم فکر می کند نکند آنها را می شناسید و اینکه نکند آنها با شما از من درد دل کرده اند!! دوست نامهربان من، اینکه گفتید خانواده همسر من از من رضایت کامل ندارند جز بدخواهی و حسادت چه معنی دیگری می تواند داشته باشد؟ مگر شما چقدر از روابط مهربانانه و دوستانه ما خبر دارید که این حرف را می زنید؟ اینکه مادرشوهر من عاشق درس و تحصیلات و سواد و جایگاه اجتماعی بالای فرزندان خودش و عروسش است انقدر برای شما سنگین آمده است؟ خدا رحم کرد من آن پستی که مدتها بود می خواستم در رابطه با خوبی های مادرشوهرم بنویسم را ننوشتم آنوقت ببینید من چه لگدمال می شدم!

هدف من از نوشتم آن پست حول محور استرس می گشت و من با مطرح کردن این نقطه ضعفم دوست داشتم دوستانم مرا با روشهای مقابله با استرس یاری بدهند یا اینکه با همدلی و اعتماد به نفس دادن کمکم کنند، نمی دانستم یک جمله از مهربانی های مادرشوهر عزیزم تیری می شود بر دل نامهربان به ظاهر دوستانم.

 

در ادامه کامنت آن دوست ناشناس را می خوانیم:

من یکی از دوستان وبلاگیت هستم. اما ترجیح میدم اینجا اسمم رو ننویسم. من با این کامنت آخری موافقم. آخه عزیزمن کسی که با بیگاری شما با ساعتی 4500 موافق باشه، از نجابتش نیست. از این هست که حداقل جلوی اقوام خودش بتونه سرش رو بلند کنه و بگه آره عروسم یک جایی به هر حال داره کار میکنه و اسمش هم تدریس هست. حالا به همه توضیح که نمیده کجا هست و چقدر هست و حق التدریسی هست. به نظر من ، خانواده همسرتون از وجود شما رضایت کامل ندارند یا همسرتون برای موجه کردن شما جلوی خانواده ش اینقدر خوشحال شدند. به خاطر همین حاضرند با اینکه میدونن کارش کار مناسبی نیست اما حاضرند این لغت تدریس ضمیمه شما باشه. به هر حال امیدوارم وقتی رفتید و بعد از این همه ساعت تدریس و این حرفا انتظاراتتون براورده نشد، احساس پوچی نکنید. امیدوارم به کامنت من هم مثل کامت اون خانوم یا آقا که در اینجا هست، جبهه نگیرید و فکر نکنید هرکشی مخالف شما حرف میزنه قصد نقد و نیت بدی داره. البته با پست قبلیت رو هم خونده بودم واقعا نظرم به این هست که شما با انجام کارهای سطح پایین قصد دارید انتظارات خانواده همسرتون رو براورده کنید. آخر زندگی خیلی مهم تر از این هاست. اینقدر ساده نگر نباشید. برای خودتون زندگی کنید نه اینکه برای رضایت خانواده همسر.

 

 

نخاله های وبلاگی

طفلک بنده خدا اومده از غصه و مشکل بزرگش تو وبش نوشته و معلومه چقدر غمگینه و به همدردی دوستای وبلاگیش احتیاج داره، بعد یارو سرخوشانه اومده براش کامنت گذاشته:

وبـــت خیلي خشمله

خوش حال ميشم به وب منم سربزني  

خب آخه لعنتی تو نمی فهمی اینجا جای این حرفا نیست؟ اون بیچاره داره می میره از غصه اونوقت تو به فکر کامنت جمع کردنی؟

ما و صاحب خانه مان

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که نداند سر سال مستاجرش چه روزی است.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که خودش پولدار باشد.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که 7 میلیون بکشد روی پول پیش نه 10 میلیون!

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که بازاری باشد و به پول پیش نیاز داشته باشد نه اجاره.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که گدا صفت نباشد و در قید و بند اجاره نباشد!

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که به زور گیرش بیاری تا درباره قرارداد جدید صحبت کنی و او هی در برود.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که قیمت جدید برای تمدید قرارداد را به عهده مستاجر بگذارد و اجازه دهد مستاجر فکرهایش را بکند.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که در رفتارش نرمش وجود داشته باشد و یک کلام نباشد.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که آنقدر هوای مستاجرش را داشته باشد که بگوید اگر نیاز داری می توانم از پول پیشت بهت بدهم تا مشکلت حل شود.

صاحب خانه ی خوب صاحب خانه ای است که هیچوقت نمی آید خانه اش را ببیند.

 

این اولین تجربه اجاره نشینی من و همسر در تمام زندگیمان است و خداوند با قرار دادن همچین صاحب خانه ای بار دیگر رفاقت و مرامش را با ما ثابت کرد و نشان داد هنوز هم می شود به انسانیت امیدوار بود.

 

 

دوست عزیزم استرس

درست از همان موقعی که از مادر زاده شدم، موجودی هیجان انگیز به نام استرس نیز با من زاده شد. که مثل من حاصل پیوند مادر و پدرم بود. پدر و مادری هر دو اسیر اضطراب و استرس و فکر و خیال و سخت گیری و پدرم بیشتر. و من بی گناه چاره ای جز پذیرش و همراه داشتن این همراه همیشگی نداشتم. دوست من از ابتدا در همه ی مراحل زندگی با من بود. با من مدرسه رفت، بازی کرد، درس خواند ، مهمانی رفت، خرید رفت، به شهر بزرگتر مهاجرت کرد، دانشگاه رفت، کار کرد و ازدواج کرد.دوست عزیز من در تک تک حالات و حرکات من خود را نشان می دهد. حتی همین که اراده می کنم تا مطلبی بنویسم یک آن می آید جلوی من و به این صورت  به من نگاه می کند و بعد من با همراهی او شروع به نوشتن می کنم. وقتی دکتر می خواهم بروم، وقتی خرید باید بکنم، وقتی غذا باید بپزم، وقتی حمام می خواهم بروم، وقتی نماز می خواهم بخوانم، وقتی به کسی باید زنگ بزنم و اصولا هر چیزی که به تلفن مربوط می شود، وقتی مهمان می آید، وقتی مهمانی می روم...

انقدر دوستم به من نزدیک است که دیگر نمی بینمش و کاملا برایم عادی شده ولی وای به روزی که خبری بشود، اتفاقی بیفتد، توهمی بزنم و ... مثل امروز. امروز به من پیشنهاد تدر..یس در دانشگاه شد از طرف یک دوست. تا اینجایش خیلی خوب است، به خواسته ام رسیده ام و از این به بعد فعالیت اجتماعی مفید و ارزشمندی می توانم داشته باشم و از همه مهم تر اینکه به خاطر یک سری مسائل قرار بر این است که  تنها با تدریس این درس و فقط به مدت یک ترم، ک..د مدر.س.ی به من تعلق خواهد گرفت و از این به بعد در تمام دانشگاه های علمی----کاربردی به راحتی اجازه تدریس خواهم داشت. لازم به ذکر است که گرفتن این کد مدرسی مستلزم سالها دوندگی و درخواست و سابقه تدریس و زمان بسیار است. ولی دوست عزیزم استرس به محض شنیدن نام درسی که برای من نظر گرفته شده بود از خواب نازش بیدار شد و دوباره این شکلی به من نگاه کرد. البته من با اصرار های بی نهایت دوستم این پیشتهاد را بالاخره قبول کردم ولی مانده ام با یار و همراه همیشگیم استرس چه کنم؟ آیا من از پس تدریس درس به این سختی بر خواهم آمد؟ درسی که ما در مقطع کارشناسی ارشد خوانده بودیم و از قضا استادی داشتیم بی اندازه سختگیر که با پرسش های هفتگی خود ما را مجبور به درس خواندن می کرد و علیرغم زجر بسیاری که در خواندن آن متقبل می شدیم بازهمچون بعضی چهارپایان به صورت برافروخته از خشم استاد زل می زدیم. زندگی کلا با من شوخی دارد. من نمی دانم چه اجباری بود که همچین درسی به من پیشنهاد بشود و متعاقب آن بگویند اگر این را تدریس کنی به تو کد مدرسی می دهیم. البته هنوز مدیر گروه به من زنگ نزده و من منتظر تماسش هستم، هرچند که من بخاطرهمسر هم که شده این پیشنهاد را رد نخواهم کرد بس که خوشحال شد از شنیدن این خبر و همچنین تصور صورت خندان و خوشحالی بی اندازه مادرشوهرم که همیشه در آرزوی تدریس من است.

رها کردن

من و همسر بعد از مدتها دعا خواندن و نذر کردن و نوشتن جملات تاکیدی و مثبت اندیشی و توکل و واسطه قرار دادن معصومین و به رغم دعا کردن خانواده هایمان برای این موضوع خاص، و در نهایت به نتیجه نرسیدن، امروز آخرین روش را امتحان کردیم:

یک، دو، سه... به جهنم

زنان ساندویجی

همسر در دوران دانشجویی استاد جوانی داشته که روزی برای دانشجو ها تعریف کرده که اخیرا ترکیه رفته و چنین بوده و چنان. یکی از دانشجو ها پرسیده: استاد با خانومتان رفته بودید؟ و استاد دُرفشانی نموده، فرموده که : آدم رستوران می ره که با خودش ساندویج نمی بره !

برای همسر اس ام اس تبلیغاتی تورهای نوروزی آمده، می گوید: دبی، ترکیه، چین،... کدامش؟ می گویم ترکیه . می گوید: ترکیه که آدم با خودش ساندویج نمی بره .

و من کتک زنان و همسر خنده کنان و بوسه زنان...

برادر نویسنده من

عزیز دلم

برادر دوست داشتنی من

دیدن جدید ترین عکس پروفایلت مرا سخت عاشق تر از قبل کرد. دیدن بزرگ شدنت و زیبا تر شدنت. ۶ سال فاصله سنی زیادی نیست ولی از بچگی برایت مادری کردم و همچون مادر دوستت داشتم. وقتی کوچک و شیرین بودی یکی از آرزو هایم دیدن تو در دهه سوم زندگیت بود و من امروز به آرزویم رسیدم. عزیز دلم من، تو در ۲۲ سالگی فهیم تر و فرهیخته تر از بسیاری از هم سن هایت روز به روز پیشرفت می کنی و من از شنیدن خبر های موفقیت تو در عرصه مطبوعات هر لحظه به خود می بالم و با دیدن اسم قشنگت در روزنامه ها دوست دارم فریاد بزنم که آی مردم، نویسنده ستون ثابت طنز این روزنامه برادر کوچولوی من است.

برادر کوچولو، خیلی زود بزرگ و شناخته شدی، هر چند انتظارش می رفت از کودکی که از ۶ سالگی خودش برای خودش روزنامه درست می کرد و مامان با نخ ورق هایش را به هم می دوخت و همه تو را بزرگمرد کوچک صدا می کردند.

عاشقانه دوستت دارم و از اینکه فقط 11 سال پیوسته کنار هم بودیم متاسفم، تقدیر اینطور برای ما خواسته است.

امیدوارم همیشه و هرجا در زندگی ات بدرخشی و مرد بزرگی شوی.

کاش می دانستی چقدر دوستت دارم.

آقا اجازه؟

دخترکانی که با هزار امید و آرزو ازدواج می کنند وهمسرانشان به آنها اجازه هیچ فعالیت اجتماعی و کار و درس خواندن و حتی بینی عمل کردن! را نمی دهند در واقع به خانه بخت نرفته اند، به اسارت کشیده شده اند.

ازدواجی که در پی آن آزادی عمل و اختیار نباشد، ازدواج نیست، اسیری است.

دختر 21 ساله ی تازه عقد کرده با حسرت به من می گفت همسر شما خیلی خوبه که اجازه داده بینی تان را عمل کنید. و من به تنها چیزی که فکر نمی کردم اجازه گرفتن بود و اجازه نداشتن، و اینکه دخترهایی هم پیدا می شوند که برای دانشگاه و سر کار رفتن باید کلی انرژی صرف راضی کردن همسرهایشان کنند.

و این بسیار با هم فکری و مشورت متفاوت است.

دلتنگ برای روزهای تنبلی

آخ که چقدر دلم برای یک صبح تا عصر چرخیدن در وبلاگستان تنگ شده، چقدر دلم برای یک خواب بی دغدغه تنگ شده، چقدر دلم برای خانه داری و ول چرخیدن و ولو شدن و گشت زدن در اینترنت تنگ شده، دلم برای همه دوستان وبلاگ نویس تنگ شده، دلم برای باشگاه و ورزش تنگ شده، برای پختن یک غذای درست و حسابی و استقبال از همسر و به خود رسیدن تنگ شده... و از همه مهم تر جواب دادن به کامنت ها.. و من چقدر بی ادبی می دانم جواب ندادن به کامنت ها را. دلم یک دل سیر نوشتن می خواهد و متعاقب آن به دل سیر خواندن کامنت ها و فکر کردن به آنها و جواب دادن از ته دل، نه سرسری و با استرس خواندن و بی جواب تایید کردن و بدو بدو دنبال کارهای عقب افتاده رفتن.

این روزهای من شده از صبح تا شب کار کردن و رفت و آمد های طاقت فرسا و هر روز دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت از خانه تا محل کار و شب ها هم تند و تند غذای فردای خودم و همسر را آماده کردن و گاهی یک حمام رفتن. اوضاع خانه افتضاح است و گاز به شدت کثیف! و من چقدر روی این مساله حساسم. همسر از من معمولا زودتر می رسد خانه و معمولا چون چیزی برای خوردن ندارد شبیه مرغ شده بس که تخم مرغ خورده! آخر هفته طولانی در خانه مادرشوهر هرچند باعث شد کمتر خسته شویم از رفت و آمد های دو ساعته ولی اگر خانه خودمان بودیم شاید می توانستم کمی به اوضاع خانه برسم و انقدر دلمان برای خانه تنگ نشود و انقدر از بودن در آنجا معذب نشوم. من حتی جمعه هم دانشگاه بودم. جمعه ها امتحان گذاشتن هم برای خودش نوبری است. تا چهارشنبه من درگیر امتحان ها هستم و سه شنبه مامان میاد و من باز هم درگیرم. نمی دانم کی می توانم یک صبح تا شب تنها باشم و وبگردی کنم.

دانشجو ها هم عالمی دارند برای خودشان. ماجراها داریم ما با اینها. همکار ها همه حرص می خورند و با بچه ها درگیر می شوند و حتی تهدید به مرگ هم می شوند! ولی من سعی می کنم این چند روز را به خودم خوش بگذرانم و خاطره خوبی از خودم در ذهن ها به جا بگذارم. در عین سخت گیری بهشان احترام می گذارم و برعکس همکار ها توهین نمی کنم تا تهدید به مرگ هم نشوم! دیگر تقلب ها را هم ضمیمه برگه شان نمی کنم و یواشکی ازشان می گیرم و در سطل آشغال می اندازم و گاهی هم ندید می گیرم. سر به سرشان می گذارم و به کارهایشان می خندم و به خودم خوش می گذرانم و برعکس همه همکار ها که از ترم دیگر میخواهند که نیایند، من اگر بیکار باشم حتما می آیم مخصوصا اینکه امروز شنیدم یکی از اساتید قبلا همینجا مراقب بوده!

این روزها سرم خیلی شلوغ است و از خیلی از تفریحاتم افتاده ام ولی دوستش دارم. این اولین تجربه کارمندی موقت من بعد از ازدواج است و من دیدم که همسر چقدر کنارم هست، از کمک کردن در کارهای خانه و پخت و پز و جمع و جور کردن گرفته تا کم توقعی و انتظار نداشتن از من برای پختن و شستن و اتوکردن و بطور کلی خودخواه نبودن. من الان می بینم که ما بیشتر شبیه دو دوستیم در یک خانه که هر کس به نوبه خودش یک گوشه از کار را می گیرد تا به دیگری فشار نیاید. حتی وقتی من می رسم همسر همیشه بساط چایش به راه است و فوری یک بالش و لحاف برایم می آورد تا استراحت کنم.

باز هم عذرخواهی می کنم از جواب ندادن به کامنت ها. به زودی به روال قبل بر می گردم و بیشتر با شما خواهم بود

چقدر دوست داشتم این پست را مثل لیلی قدری بی تکلف بنویسم و از قید و بند ادبی نوشتن رها شوم.

ما دیگر گیر نمی دهیم

من: چرا به ابروهام گیر نمی دی که انقدر در اومده؟

همسر: راستییییییییی تو چرا به ریش من گیر نمی دی که بزنم انقدر بلند شده؟

و به این ترتیب ما ناخوداگاه یک گام دیگر به سوی تعالی برداشتیم و حساسیت ها و گیر دادن هایمان دارد به حداقل می رسد.

تجربه های یک مراقب

مراقب ها معمولا به بداخلاقی معروف اند، من روز اول خواستم خوش اخلاق باشم. دقیقا عین روز اول تدریسم. تزم این بود که من با بچه ها دوست هستم و مثل چند تا دوست تبادل اطلاعات می کنیم و روزای خوبی را با هم می گذرانیم. ولی نشد. هر روز که می گذشت احساس می کردم اینها بی ادب تر و پررو تر و درس نخوان تر از این حرفها هستند که من بخواهم با روی خوش و عزیزم و قربانت بروم با آنها رفتار کنم. برای مراقب بودن هم امروز بعد از تجربه ی دو روز به این نتیجه رسیدم که باید کمی تند برخورد کرد با این جماعت بی ادب و گستاخ.

ما چیز ها می بینیم در این جایگاه مراقبی. آدمها می بینیم. اتفاق ها می بینیم. در کل هزاران بار بیشتر از تدریس به تجربه هایم اضافه می شود. تمام نکات ریز را از اساتید و دانشجوها و مسئولین دانشگاه به خاطر می سپارم که روزی در تدریسِ دوباره کمکم کند. تا حالا انقدر به قسمت اداری یک دانشگاه نزدیک نبودم و از اصول و قوانین دانشگاه باخبر نبودم. دانشجو یا استاد به اندازه ما نمی تواند به کادر اداری و اطلاعات سری دانشگاه نزدیک شود. من مدرس وقت امتحانات صرفا یک مجسمه بودم که یک دور سر کلاس ها می چرخیدم و با بقیه ی کارها کاری نداشتم و چقدر دوست داشتم که بیشتر از قوانین و اصول اداری دانشگاه بدانم. والان چه کیفی دارد وقتی برگه های نوشته شده ی دانشجوها را بعد از امتحان محکم به بغلم می چسبانم تا اتفاقی برایشان نیفتد و خیلی سریع به اتاق مخصوص منتقلشان می کنم که هیچ کس حتی استاد هم اجازه ی ورود به آن را ندارد و در را از پشت می بندم. انگار سرنوشت یک عده را با دستانت جابجا می کنی و الحق چه امانت داری ای در حقشان می شود و با چه دقت و وسواسی برگه ها در پوشه ی مخصوص خود بایگانی می شود تا تحویل استاد داده شود. مراقبین خیلی بیشتر از خود دانشجو حواسشان به برگه دانشجو، حضور و غیاب و امضای آنها، اسم نوشته شده یا نوشته نشده ی آنها روی برگه و ... هستند و وای به روزی که یک دانشجو یادش برود اسمش را در برگه اش بنویسد. هم باید پاسخگو باشیم که چرا دقت نکردیم دانشجو اسمش را بنویسد و هم باید به لطایف الحیلی از بین انبوه دانشجو اسمش را پیدا کنیم و انصافا کار خیلی سختی است. من چنان استرسی گرفته بودم سر یک برگه بدون اسم که تا عمر دارم یادم نمی رود اسمشان را روی برگه های تحفه شان را چک کنم!

تحمل جوان ها و دانشجوهای امروزی برایم خیلی سخت است. روش زندگی ما و جوانی ما و دانشجویی ما با اینها زمین تا آسمان متفاوت است. تحمل این همه مسخره بازی و ساده انگاری و الکی خوشی و کوته فکری جوان های الان را ندارم. نمی دانم شاید در دانشگاههای درست و حساب وضع فرق کند. وقتی ما دانشگاه می رفتیم این همه دانشگاه علمی کاربردی که اصلا معلوم نیست از کجا سبز می شوند نبود. دانشجو زحمت می کشید و درس می خواند و یک جای خوب قبول می شد و در شان آن دانشگاه رفتار می کرد. در آن دانشگاه دیگر مسخره بازی و جلف بازی در شان دانشجو نبود. شخصیت دانشجو اجازه بی احترامی به استاد را نمی داد. یک سری چیز ها انصافا ارزش تلقی می شد که امروز به ضد ارزش تبدیل شده. من منطق آدمهایی را که رنج درس و دانشگاه و شهریه و رفت و آمد را به جان می خرند ولی درس نمی خوانند را نمی فهمم. من مفهوم تقلب را درک نمی کنم. نمی فهمم چرا آدمها خودشان را در معرض توهین و خرد شدن ارزش های انسانی قرار می دهند که چند نمره بیشتر از چیزی که حقشان است را بگیرند. نمی دانم چرا به دانسته های خود و نمره ای که شایسته اش هستند قناعت نمی کنند و شخصیت خود را زیر پا می گذارند که تقلب کنند. تقلب در امتحان هم مثل بقیه ضدارزش های جامعه که تبدیل به ارزش شده اند دارد امری عادی و موجه می شود. و منی که جلوی تقلبشان را می گیرم انگار گناه بزرگی مرتکب شدم و طوری طلبکارانه به من نگاه می کنند که من ازشان عذرخواهی می کنم و به شوخی همیشه می گویم ببخشید من شرمنده ام که تقلبتان را گرفته ام. زنان میانسال چادری ای را می بینم که تقلب می نویسند و سر جلسه می آورند. و وقتی می خواهم ازش بگیرم به شدت مقاومت می کند و من بکش او بکش و گیس و گیس کشی ای می شود بین من و عاقله زن به ظاهر محترمی که بیرون از امتحان نمی شود تصور کرد که به این حد متقلب است. طوری که وقتی تقلبش را گرفتم و روی میز خودم گذاشتم به محض اینکه مرا مشغول دید همچون گربه جهیدن همان و قاپیدن تقلبش از روی میز من همان! تقلب های 5 صفحه ای، یا تقلب پشت برگه ورود به جلسه... یک بار دلم حتی برایشان سوخت و خواستم زیر سبیلی رد کنم که با کمال تعجب دیدم نه تنها از اینکه تقلبش را نمی خواهم ضمیمه برگه اش کنم ممنون نیست بلکه با شدت تمام اصرار می کند اجازه بدهم از روی برگه بغل دستی اش جواب را نگاه کند. و من فقط تعجب می کنم و آه می کشم و مدام این جمله به آنها متذکر می شوم که" چقــــــــــــدر پررویید"!

امروز هیچ چیز برای جوان ها اهمیت ندارد. جوان های الان حتی نمی دانند دقیقا چند سالشان است. می پرسم چند سالته می گوید 18-19! دانشجو ها حتی تا آخرین لحظه نمی دانند کدام کلاس امتحان دارند. هیچ چیزی برایشان جدی نیست. این دانشگاه های علمی کاربردی و امثالهم ارزش و حرمت درس و دانشگاه را از بین برده. هیچ ابهت دانشگاه را ندارد. نه اساتیدش چیزی برای ارائه دارند نه دانشجوهایش طالب علم اندوزی هستند و نه احترامی این بین وجود دارد.

با همه ی این اوصاف من به عنوان یک مراقب خوش اخلاق معروف شده ام و از چندین نفر شنیدم که "خدا کنه ماتو کلاس شما باشیم". حالا یا خوش اخلاقم یا جذابیت های بصری برای بچه ها دارم بین مراقب های پیر بداخلاق! اگر کسی بی ادبی نکند و حرمت کلاس را از بین نبرد منم بگو و بخند دارم و شوخی مهربانی می کنم ولی از هر فرصتی برای درس اخلاق دادن به آنها استفاده می کنم و سعی می کنم با سوالهایی به فکر بیندازمشان که یا از خیر درس خواندن بگذرند و کلا دانشگاه نیایند یا اگر دانشجو هستند درس بخوانند. اگر حرف های من حتی یک نفر از اینها را به فکر بیندازد احساس می کنم رسالتم را به درستی انجام داده ام.