بعدا بهش فکر می کنم

مدتی است یک روشی بلدم  برای رهایی از افسردگی و فکر و خیال و غصه و خودآزاری و همسر آزاری وقتی از چیزی یا کسی یا همسر ناراحت می شوم!

یک جمله است: "بعدا بهش فکر می کنم!"

این جمله ای است که اسکارلت اوهارا در فیلم برباد رفته همیشه می گفت و من آن موقع یاد گرفتم و فکر می کردم این هم یک چیز بی فایده مثل بقیه حرفای مثبت بی خود است، ولی حقیقتا اثربخشی بی نظیری دارد.

دوستان عزیزم حتما امتحانش کنید.

اولین سالگرد ازدواج من و همسر

واقعا غافلگیرم کردید، اصلا انتظار نداشتم که با این همه کامنت تبریک مواجه بشوم. مرسی

طبق برنامه، جمعه یعنی یک روز قبل از سالگرد از ظهر تا شبمان را حسابی به خودمان اختصاص دادیم و حسابی هم خوردیم و از فضای دوست داشتنی خانه هنرمندان هم حسابی لذت بردیم.جای جای خانه هنرمندان برای ما خاطره است، خاطره های خنده دار و گریه دار. کوچه باریک منتهی به خانه هنرمندان برای ما بسیار بسیار خاطره انگیز است، این کوچه قدیمی با خانه های بزرگ و حیاط دار قدیمی که دیگر الان یک سری شان را تبدیل به آپارتمان کردند، برای ما یادآور خاطره روزی از روزهای دوران آشنایی است که داخل ماشین برادرشوهر مشغول ابراز احساسات!! بودیم که دیدیم ای دل غافل سربازی مشغول نزدیک شدن به ماست که واقعا وضعیت مطلوبی نداشتیم و در حالی که خنده بر لب داشت به ما پیشنهاد کرد که یک جای دیگر پارک کنیم و آنجا بود که متوجه دوربینی شدیم که سر در پادگان چند قدم آنور تر داشت از ما فیلم می گرفت! و ما همیشه در آن کوچه یاد آن خاطره را می کنیم. کلی هم خاطرات گریه دار داریم از این عمارت که چقدر من به جان همسر غر می زدم که پس عروسی چه شد و تکلیف ما چه می شود و چرا پول نداریم و به همین ترتیب بیشتر خاطرات گذشته ما اینجور سپری شد.

این بار اما بعد از گذشت یک سال از ازدواجمان بیشتر صحبت هایمان پیرامون بچه می گذشت که تو چه جور پدری می شوی و من چه جور مادری می شوم و متعجب از این که 4 سال از عمرمان در محوطه این عمارت صرف این شد که عروسی ای که هیچ امیدی به وقوعش نداشتیم چه می شود و حالا بعد از 4 سال از آینده ای صحبت می کردیم که در آن یک دختربچه وجود داشت. صحبت از آینده، از چیزهایی که می خواهیم در آینده داشته باشیم مخصوصا یک خانه قدیمی نزدیک خانه هنرمندان که هر روز برویم و از محوطه آنجا استفاده کنیم و خیلی چیز های دیگر. کار دیگری که کردیم دید زدن دختر ها بود! دونه دونه دختر های عجیب و غریب و سیگار به دست و خسته و داغون و آویزان را به هم نشان می دادیم و کلی روانکاویشان می کردیم بس که عجیب و غریب بودند و تنها ادای هنرمند بودن را در می آوردند و البته هیچ معلوم نیست که واقعا دانشجوی هنر هستند یا نه. والا ما 6 سال در این وادی بودیم نه خودمان نه همکلاسی هایمان از این لوس بازی ها نداشتند، هر چند که هر چه باشند که این دا.ف های پخش شده در خیابان بهتر و نجیب ترند! کمی هم پسر های کوچولوی تازه دانشجو شده ی دنبال دختر ها راه افتاده ی مو فرفری و سیگار کش را هم مسخره کردیم و متعجب از اینکه چرا مد شده یک پسر با دو دختر؟! خلاصه کمی از این بازی های دیدزدنی کردیم و خدا را شکر کردیم که من پسر نشدم و بعد هم فروشگاه دوست داشتنی آن رفتیم و کلی حظ بصری بردیم و آه کشیدیم از قیمت های وحشتناکش و باز هم گشت زنی در محوطه، که وقتی مشغول تماشای آثار نقاشی سه بعدی کف زمین بودیم، نقاش آن اثر ابراز آشنایی کرد به همسر که چقدر چهره شما و خانمتان برای من آشناست و معلوم بود مدتی است که در کف ماست. همسر هم گریزی زد به ایام دانشگاه و دانشگاهش را پرسید و معلوم شد هم دانشگاهی بودیم ولی او برای ما آشنا نبود.

ناهار را که در رستوران سنتی مورد علاقه مان خوردیم و عصر هم یک کافی شاپ و صحبت و صحبت و صحبت. نظر هم را در مورد خودمان در این یک سال گذشته پرسیدیم. نقاط ضعف و قوت همدیگر را گفتیم. مثلا من نجابت و مهربانی و اهل کار بودن و حرفه ای بودن و احترام گذاشتن به خانواده من و ایجاد تعادل و حریم بین من و خانواده اش و خیلی چیز های دیگر را بعنوان نقاط قوت و گاهی زود عصبانی شدن و کمتر ابراز احساسات کردن و قلدر نبودن در زمان تسویه حساب پروژه ها و ... را از نقاط ضعفش نام بردم. همسر هم گفت نجابت و همکاری در کارها و پروژه ها و عشق ورزیدن و دستپخت خوب و زیبایی   و ... نقاط قوتت و گاهی گیر دادن ها و چی بپوشم ها و حوصله ام سر رفت هایت نقاظ ضعفت هستند.

فردایش یعنی شنبه که اصل سالگردمان بود مامان همسر میزبان مهمانی های دوره ای ماهیانه شان بود و شب خاله ها و مادربزرگ همسر هم ماندند و با خریدن یک کیک و شمع 1 و یک جمع مهربان 14 نفره و عکس گرفتن به سالگرد ازدواجمان پایان دادیم.

 

به سالگرد نزدیک می شویم

شمارش معکوس... تنها 3 روز به سالگرد ازدواجمان باقی مانده است.

ولی قرار است بجای شنبه، جمعه یک جشن کوچک دو نفره در مکان هایی که دوستشان می داریم داشته باشیم، مثل همیشه خانه هنرمندان، پارک لاله، سفره خانه سنتی ای در خیابان طالقانی، کافه سپید و سیاه، بازارچه خوداشتغالی پارک لاله...

این روزها یعنی این یکی دو هفته ی اخیر تمام فکر و ذکرم این سالگرد ازدواج است که قرار نیست واقعا کار خاصی انجام شود، ولی همین ذوق و شوقمان و برنامه ریزی کردن هایمان و قرار بیرون ناهار خوردنمان بعد از مدتها و دلی که از این برنامه ریزی های مدام غنج می رود بسیار لذت بخش است.

همیشه گفته ام قدر این خوشی های کوچکتان را بدانید. یک گردش دو نفره آرام با کسی که دوستش می دارید به دنیا می ارزد.

فلافل

من بالاخره بعد از سه روز نخود خیس دادن و مدام آب آن را عوض کردن فردا می خواهم برای اولین بار فلافل درست کنم. یک بار هم تا حالا خورده ام و مامانم هم بلد نیست! ولی نمی دانم چه اصراری است که بپزم! در اینترنت هم هر چه سرچ کردم هر جا یک چیزی نوشته بود. یک جا نوشته بود سیب زمینی هم دارد، یک جا تخم مرغ هم داشت، یک جا باقالی!، یک جا گشنیز یا تخم گشنیز، یک جا هم خیلی ساده فقط نخود و پیاز و سیر و رب. دوستان کاربلد و از هر انگشت ده تا هنر ریز و کدبانویم اگر بلدند لطفا تا قبل از ظهر به من بگویند که ما فردا ناهار داشته باشیم

و حالا این شما و این هم اولین تجربه فلافل پزی لیلی خانم:

 

کیفیت افتضاح است می دانم! باتری دوربینم امروز داری فانی را وداع گفت! این با موبایل نفتی گرفته شده است!

مواد لازم: نخود، پیاز، سیر، رب، آرد، جعفری، ادویه

نظرسنجی

دوستان یک درخواست دارم ازتان شاید بشود اسمش را از این بازی های وبلاگی گذاشت، خودتان هم می توانید در وب هایتان این کار را انجام بدهید. می شود لطفا برایم بنویسید که چه تصوری از ظاهر من دارید؟ از قیافه و قد و قواره. البته دوستان قدیمی تر شاید بدانند. من همیشه از این نظرخواهی ها خوشم می آمده، برعکس نظرسنجی در رابطه با ویژگی های شخصیتیم  که نشان می دهد حتما انتقاد پذیر نیستم. از همه 100 و خورده ای تا دوستانم می خواهم برای یک بار هم که شده از خاموشی در بیایند تا هم روی ماهشان را ببینم،هم نظر ها بیشتر شود و صادقانه بگویم لذتش را ببرم! من فردا نیستم و پس فردا می خواهم مشتاقانه بیایم و با انبوهی از نظر ها مواجه شوم.

منتظرم، لطفا ضایعم نکنید

تمام

اوووووووووووف بالاخره همین الان تموم شد. چه پر ماجرا بود این کار! الان دقیقا یک هفته ست. البته من جمعه تمام کردم ولی خودشان قرار را برای یکشنبه گذاشتند. یک مشکل هم بوجود آمد که بخاطر این نرم افزار خنگ بود. به قول همسر این خنگ ترین نرم افزاری بود که تا حالا دیده بودیم و به قول خود شرکت سفارش دهنده خر!!( بخدا خودشان گفتند خره). و من دو روز هم اصلاحیات را انجام دادم و بالاخره تمام. دیروز همسر آنجا خود ر.ا.مب.د را هم دید و خیلی تعجب کرده بود که چقدر قد بلند و درشت اندام است بر عکس چیزی که به نظر می رسد.

همین الان متوجه شدیم یه گروه نامرد دیگر آمدند و زرنگی کردند و تمام قسمت ها را گرفتند. سهم ما از این سریال قسمت 3 آن بود. وقتی پخش شد هم باز یادآوری می کنم همه با هم ببینیم

دلخوشی های کوچک

به قصد یک خرید کوچولو از سوپر محل از خانه خارج شدن،

بعد از مدتها یک کوچولو آرایش کردن به قصد دلبری از همسر،

دست در دست همسر خارج شدن در حالی که به هم لبخند می زنیم،

خرید بستنی و کلی چیپس و پفک و ماست موسیر که عاشقشم،

نشستن در پارک و خوردن خوراکی هایمان و صحبت درباره اینکه یک بار خانواده هایمان را دعوت کنیم،

قدم زدن در پارک سرسبز و لمس بازوان مردانه و دوست داشتنی همسر،

کلا شاید کمتر از یک ساعت طول کشید ولی همین دلخوشی های کوچک، لحظات دل انگیزی برای دیروز عصرمان رقم زد.

فراغتم آرزوست

سرم گیج می رود. فقط می خواهم این کار تمام شود. هر چند که مایل به ادامه کار هستم و امیدوارم قسمت های بعدی را هم به ما بدهند. فقط دلم می خواهد فردا شود و تا هر وقت که بخواهم بخوابم، یک غذای خوشمزه درست کنم، برای همه دوستهایم کامنت بگذارم، فی.س.بو.ک بروم، مدارکی که باید برای داشنگاه ایمیل کنم و به شدت از این کار بدم می آید را انجام بدهم و کلکش را بکنم، سوالات امتحان را طرح کنم، فیلم بیخود و بی جهت ی که گرفته بودم را نگاه کنم و... و به شدت آرزو می کنم پولم را بدهند که بروم کمی خرید کنم. تازه از شدت مشغله هنوز برای روز مادر خانه مامان همسر هم نرفتیم.

می خواهم فردا شود و همسر کار را ببرد و آنها هم پولش را هر چند که زیاد نیست بدهند. فقط بدهند.

کشف یک وبلاگ بی نظیر

انقدر هیجان زده ام نصفه شبی که نمی توانم به شماها نگویم چه وبلاگی کشف کرده ام. ساعت هاست که دارم می خورمش! من عاشق شخصیت نویسنده و دنیای رنگی رنگیش شده ام. مدتها بود چیزی یا کسی مرا انقدر به وجد نیاورده بود. الان می فهمم چقدر دنیایم خاکستری بود. لی لی مرا با رنگ آشتی داد. مرا شیفته ی خودش و خانه و وسایل زیبایش کرد. لپ تاپ را سفت به خودم چسبانده ام و تا تخت هم با خود آورده ام و انقدر یواش کار می کنم که همسر بیدار نشود. دلم می خواهد پست های قدیمیش هیچوقت تمام نشود هرچند که سراسیمه دارم همه اش را می خوانم و می دانم متاسفنانه به زودی تمام می شود. یک بوس گنده تقدیم به تو دختر شاد رنگی


دیشب از دست این لی لی خانم ساعت 4 و نیم خوابیدم

 

شرکت خانم

یکی از شاگردای همسر تستی که قرار بود برای کار بزند را میل کرده و دیدیم و خوب بود، همسر بهش اس زد که خوب است بگذار من شنبه ببرم شرکت بهشان نشان بدهم اگر قبول کردند بقیه کار را می دهم تو بزنی. به همسر می گویم واقعا می خواهی ببری شرک نشان بدهی کارش را؟ می گوید نه منظورم از شرکت تو بودی. نظر تو را می خواستم. بعد می گوید مردم به زنشان می گویند "منزل"، من می گویم "شرکت"! بعد صدایم می کند: شرکتتتتتتتتت!

روز زن در هیاهوی کار

ما همچنان مشغولیم. این روز هایمان همش شده زل زدن به کامپیوتر و ساعت ها کار کردن. یه کوه ظرف در سینک به من لبخند می زند. همسر هر چند دقیقه یک بار می آید به من انرژی می دهد با تمام کارهایی که بلد است! به من هم شدیدا توصیه می کند گاهگاهی بلند شوم و راه بروم و بروم ببوسمش و دوباره برگردم! دیشب پیشنهاد داد بیا برویم کمی خرید کنیم و راه برویم. تمام رگ های پشت پا و کمرم گرفته بود. چمها قرمز، مغز هنگ کرده، دست و کمر داغون، کم خوابی... قرار شده شنبه کار را ببرد. شنبه می خواهم فقط بخوابم. بدی این نرم افزار دیوانه این است که مدام فریم ها به هم می ریزد و کلافه کرده دیگر. طوری که خودشان وقتی دیدند ما صدایمان در نمی آید زنگ زدند که آیا احیانا شما با این نرم افزار مشکلی ندارید؟! همسر می خواهد به آنها پیشنهاد بدهد این کار را با یک نرم افزار دیگر انجام دهیم. دیروز هم زن دایی کوچولوی همکار سابق!که دچار عذاب وجدان در کمک نکردن به ما شده بود، برایمان ناهار آورد که من غذا نپزم. و این گونه روز زن ما طی شد. از همینجا روز زن را با کمی تاخیر به همه دوستان تبریک می گویم و همچنین روز معلم را به دوستان معلم  

امسال اولین سالی بود که به هر کسی تبریک می گفتم آنها هم به من تبریک می گفتند  

شب طولانی

هم اکنون صدای مرا در یک روز سخت کاری، بعد از گذران 14 ساعت کار مداوم می شنوید، یعنی از ده صبح تا الان که حدود 12 است. امشب شب سختی برای من و همسر خواهد بود. دیروز طی یک شکی از طرف سفرش دهنده پروژه مان که کار را تا پنجشنبه صبح خواسته دچار شوک شدیم و سریعا در پی راه حلی برآمدیم که حالا چه کنیم و کار بسیار عقب است و همکار دیگرمان که زن دایی کوچولوی 23 ساله اینجانب باشد از پس کار بر نیامده بود و نرم افزار در دستش مدام خل می شد و دیگر کلافه اش کرده بود و عملا فقط من بودم و همسری که خودش سخت مشغول انجام یک پروژه بزرگ تر که گیم می باشد بود. به حدی شوک به من دست داده بود دیروز که درس دانشگاه را بوسیدم و کنار گذاشتم و فقط زدم، زدم، زدم که به طرز شگفت آوری دیدم 65 فریم شد و این پیشرفت خیلی خوبی بود. همسر هم از آن طرف مخ سه تا از شاگرد های هنرستانش را زد که بیایید سه فایل مانده را بزنید. آنها امروز شروع کردند و دیدیم نخیر از پسش بر نمی آیند و یک سری شان که استعفا دادند. امروز صبح مشغول آماده شدن برای رفتن به دانشگاه بودم که یک هو یک تصمیم بزرگی گرفتم! گفتم دانشگاه نمی روم و زنگ زدم و اطلاع دادم و به همسر گفتم ما باااااید خودمان دو تایی در این دو روزه این کار را تمام کنیم.  از من اصرار و از همسر انکار که زمان نداریم و قلم نوری هم فقط یکی داریم و نمی شود و اینها. بعد به فکرمان رسید قلم نوری زن دایی همکار استعفا داده را بگیریم که همسر با آن کار را بزند و گرفتیم و بکوب داریم کار می زنیم تا الان که نیمه شب است و قرار است شب نخوابیم و چوب کبریت در چشممان بگذاریم! و انقدر کار کنیم تا تمام شود. این کار بسیار حیثیتی شده، نمی خوام وجهه همسر در آن شرکت خراب شود و دیگر بهش اعتماد نکنند و بقیه کار یعنی قسمت های دیگر را ندهند. تا جایی که در بدنم توان دارم ادامه می دهم. شب هیجان انگیز و خاطره انگیزی خواهد شد. یک شب پر کار با من و همسر. ما می توانیم

سکه

اینجوریش را ندیده بودیم: مادر داماد در عروسی پسرش به هرکدام از خانم هایی که بالا سر عروس و داماد قند می سابیدند، نفری یک سکه تمام داد!  

به همچین عروسی هایی هم دعوت نمی شویم!

عاقبت فضولی لیلی خانم

فضولی اصلا چیز خوبی نیست!

موبایل همسر زنگ می خورد. همسر جواب می دهد و صدایش از اتاق می آید و من گوش می دهم و مدام قیمت 300 تومن تکرار می شود که طرف اصرار بر تخفیف دارد و همسر اصرار بر اینکه همینه که هست. مکالمه تمام می شود و فضولی به من غالب می شود که یعنی که می تواند باشد! من از همه پروژه های همسر خبر دارم و این یکی قسر در رفته است. از توی هال می پرسم کی بود و قضیه چه بود و احساس می کنم همسر نمی خواهد در این باره توضیحی بدهد و می گویم سکرت است و پاسخ مثبت می دهد و من دوان دوان به اتاقش می روم و از تمام ترفند های زنانه! استفاده می کنم تا بگوید موضوع چیست؟ و بیچاره مجبور می شود بگوید برای شرکتی طرحی زده و قیمتش 300 است و می خواسته با پولش برای تولدم کادو بخرد و مرا برای اولین بار! در عمرش سوپرایز کند. و من به این شکل در آمدم   ولی بعد انقدر هیجان زده شدم که گفتم عزیزم همین که می خواستی این کار را بکنی ارزش داشت و برایم بس است. همسر هم با لبخندی شیطانی گفت پس همین را بنویس و امضا کن .  من هم نوشتم:

کادو مهم نیست

همین که این قصد را داشتی اهمیت دارد

ولی نگران نباش باز هم فرصت های سوپرایز پیش خواهد آمد.

                                                                 امضا لیلی!   

پری جان نه آدرس گذاشتی، نه ایمیل، سوال خصوصی هم پرسیدی. عزیزم چه جوری جوابتو بدم؟ جوای شما منفی هست

آلودگی صوتی شکمانه

من اصولا شکمم خیلی صدا میده و ماجراهایی داریم با این قار و قور. امروز دراز کشیده بودیم که یک صدایی داد که تا حالا نشنیده بودیم این نوعش رو و همسر آن را به صدای سیفون دستشویی همسایه طبقه بالا شباهت داد. می گفت من برای بچه آینده مان نگرانم، بجای شنیدن موسیقی بتهوون و موتزارت، باید صدای سیفون دستشویی بشنوه!

حس خوب تدریس

خدایا شکرت

من بعد از سه ترم درس دادن الان دو جلسه ست که استرس ندارم و دارم تدریس بدون استرس و راحت را تجربه می کنم. این برای من موفقیت عظیمی است. بر خلاف تمام پیش داوری ها و فکر و خیالات قبل از ترم، درسم را دوست دارم، دانشگاه را دوست دارم، کارمندان دانشگاه را دوست دارم، دانشجوهایم را خیلی دوست دارم و تازه دارم یاد می گیرم که از سه شنبه هایم لذت ببرم. ولی دو سه جلسه دیگر ترم تمام می شود. هیچ وقت آن حالی را که وقتی دوستم زنگ زد و به زور می خواست مرا به دانشگاه معرفی کند را فراموش نمی کنم. می خواستم بمیرم! با تمام وجود نمی خواستم بروم و فقط مجبور شدم به دلایل مختلف که قبلا نوشته ام. ولی این ترم، این دانشگاه و این دانشجوها مرا به تدریس امیدوار کردند. فهمیدم که دانشگاه می تواند جای خوبی برای کار باشد. فهمیدم که همه دانشگاه ها بد نیستند و همه دانشجوها بی ادب نیستند و من امروز می بینم که چقدر از آن استاد کوچولوی 25 ساله فاصله گرفته ام و چقدر بعد این سه سال بزرگ تر و پخته تر شدم. چقدر ببو بودم سر کلاس سه سال پیش!! رسما ببو! تازه درسم را تمام کرده بودم و بلافاصله مشغول به تدریس شده بودم. دانشجوهام رسما سرم سوار بودند و انقدر بی ادب و بی اعتنا بودند به من که سر کلاس پفک و خوراکی می خوردند! و من با بیرون انداختن های مداوم سعی می کردم قدرتم را نشان دهم. ولی الان فهمیدم که تدریس اصلا این چیز ها نیست. الان فهمیدم چه جاهایی باید قدرتم را نشان دهم و چه جاهایی باید دوستی و مهربانیم را. گذر عمر و بالا رفتن سن و ازدواج خیلی تاثیر داشت. فهمیدم که نباید مدام خودم را بگیرم و عضلات صورتم را منقبض کنم و جدی و عصا قورت داده در دانشگاه راه بروم و کوچکترین لبخندی نزنم. وای چه استاد حال به هم زنی بودم!!الان خودمم. خود خودم.و تاثیرش را دارم می بینم و احساس می کنم که موفقم. خدایا شکرت.

روز شلوغ بهاری

مهربانوی عزیز یه قرار عصرانه ی بهاری دارد با یک دوست تازه و پیشنهاد می کند که ما یک فکری به حال عصر دل انگیز بهاری مان بکنیم. اتفاقا من هم از صبح که بیدار شدم  فکر کردم چه فکر کردنی! از صبح با صدای زنگ موبایلم که به گوشم چسبیده بود بیدار شدم و دیدم همسر هراسان و شتابان از من می خواهد کاری کردم را به صاحب کار هر چه سریع تر میل کنم که طرف منتظر است و یک ایرادات مسخره ای هم گرفته که واقعا مانده ایم از صبح توش که باید چه کار کنیم. ایمیل مگر فرستاده می شد؟ می گفت مرا بکش نمی روم که نمی روم! دایی عزیز هم شب خانه ما خوابیده بود و بیدار شده بود و انتظار داشت هر چه زودتر بهش صبحانه بدهم که برود پی کارش. همان لحظه یکی از فامیل ها زنگ زد و ما را به تولد پسرش در آخر هفته دعوت کرد و غصه ها چندین برابر شد که ای خدااااااااااااااااا چه بپوشم و کادو چه ببرم با این وضع خراب! دایی رفت و من مانده بودم از کجا شروع کنم و چه کار باید بکنم. انبوهی از ظرف های دیشب در ظرفشویی، رخت خواب مهمان و خودمان، کوهی از لباس بیرون افتاده از کمد، آماده کردن درس های سه شنبه دانشگاه، پختن ناهار، فکر کردن به لباس و کادوی تولد، غصه خوردن برای ایمیلی که اتچ نمی شود، فکر کردن به پروژه ای که کلی اصلاحیه دارد، ، زنگ زدن به مامان و مشورت گرفتن برای مهمانی و ... که هر کدامش کلی کار است. جدیدا روزهایم بسیار کوتاه شده و برای هیچ کاری وقت نمی کنم.

همسر جمله ساز نابغه

همسر وقتی بچه دبستانی بود مامانش به ناراحتی کلیه و مثانه و اینا مبتلا شده بود و در ادامه مراحل طبابت، ایشان مجبور بودند گلاب به رویتان ادرار کنند. این مسئله شده بود دغدغه یزرگ خانواده آنها و مامان بیچاره خیلی عذاب می کشید ولی بعد چند وقتی مشکلش حل شد. از قضا همسر کوچولو در تکالیف جمله نویسی شان دو لغت داشت که باید با آنها جمله می ساخت: ناراحت و خوشحال. او با "ناراحت" جمله می سازد: "مادرم ادرار نکرد ما نارحت شدیم" و با "خوشحال" نوشت: "ناگهان مادرم ادرار کرد و ما خوشحال شدیم". مدتی بعد مامانش به مدرسه می رود و معلم همسر می پرسد: کسالت برطرف شد ایشالا؟!