بچه همکار

حجم کارهایمان زیاد شده. از صبح بی وقفه و بدون استراحت هر کداممان پای کامپیوترهایمان نشستیم و کار می کنیم. همسر آمده یک دوری تو آشپزخانه می زند و در حالی که به در و دیوار نگاه می کند می گوید یه سری کارهای سرچی دارم و وقتی می بیند به روی خودم نمی آورم و تند تند کارهای خودم را می کنم، در حالی که به اتاقش می رود می گوید باید یه بچه بیاریم کارهای سرچی رو اون انجام بده!

پروژه

برای ثبت در تاریخ باید بگویم که من الان دو روز است که اجرای پروژه ای که همسر گرفته را به عهده گرفتم و همسر با خیال راحت دارد به آن یکی پروژه اش می رسد و من به شدت احساس مفید بودن و آدم بودن می کنم. پروژه مربوط به یک سریال 13 قسمتی است، به کارگردانی ر*ا*مب*د ج*وا*ن. و باید قسمت هایی که خودش در فیلم هست تبدیل به انیم__یشن شود. کار جالب و با مزه ای است و بسیار لذت بخش. همسر گفت اگر کار به خوبی پیش رفت و آنها هم بدقولی نکردند و پولش را به موقع دادند، هر چه دادند برای خودم باشد به شرطی که یک ماه بعد سالگرد ازدواجمان همسر را شام مهمان کنم! احساس خوبی است در کامپیوتر در کنار وبگردی های اعتیاد آور، یک کار مفید پول ساز هم انجام دهی. احساس مفید بودن می کنم. فقط امیدوارم این پروژه برخلاف خیلی از پروژه های قبلی به پول ختم شود! آمین!

من زنانه

امروز در مترو وقتی صحبت ها و خنده های دختران جوان را می شنیدم، یک آن به خودم آمدم که اوه لیلی چقدر دنیایت با دنیای دخترانه فاصله گرفته. یاد دانشجویی خودم و دوست هایم افتادم و مترو سواری ها و پخش شدن کف مترو و صحبت های دخترانه. چقدر عوض شده ام. چقدر از دخترانگی فاصله گرفتم و به زنانگی نزدیک شدم. این اولین بار بعد از نامزدی و عقد و عروسی بود که این احساس را می کردم. چقدر بزرگ شده ام، چقدر درونگرا تر شده ام، چقدر آرام تر و کم حرف تر شده ام. دیگر خودم را متعلق به جمع های دخترانه و مجرد نمی دانم، بیشتر به سمت زنان متاهل و به فکر بچه یا بچه دار کشیده شده ام. دنیایم چقدر با دنیای آن دختر ها فرق می کرد. چقدر این بزرگ شدن ها جالب است. چقدر دیدن این تفاوت دیدگاه ها و سلیقه های آدم جالب است. دارم به 28 سالگی نزدیک می شوم و تغییرات را حس می کنم.

من و دانشجوهایم

امروز از دو تا از دانشجوهام هدیه گرفتم، یکی یک کتاب و دیگری تقویم و سررسید و خودکار. این اولین بار بود که این اتفاق می افتاد و بی اندازه خوشحالم کرد. خوشحالیم بخاطر این بود که احساس کردم دانشجوهایم مرا دوست دارند. این به من اعتماد به نفس خوبی داد. احساس می کنم دارم باهاشان ارتباط خوبی پیدا می کنم، ارتباط دوستانه و محترمانه. از مچ گیری و اذیت کردن خبری نیست. خیلی رک وقتی چیزی را بلد نیستم می گویم نمی دانم و جلسه بعد برایشان جوابش را می برم، یا می گویم در این مورد شما بهتر از من می دانید. خودم را ازشان جدا نمی کنم و سعی می کنم راحت باشم سر کلاس و افه ی استادی نگیرم. به وقتش شوخی می کنیم و می خندیم و به وقتش تهدید به بیرون انداختن هم می کنم و با اینکه باهاشان دوست هستم اگر صلاح ببینم بدجور هم داد می زنم سرشان!. بعد از تجربه های نه چندان جالب قبلی تدریسم، این اتفاقات خوب در این ترم و در این دانشگاه خوب که همه پرسنل به هم ،بخصوص به اساتید احترام می گذارند و جو محترمی بر آن حاکم است، برایم بسیار خوشایند است. از امروز تصمیم گرفتم استرس های الکی را از خودم دور کنم و اشتیاق و علاقه را جایگزین آن کنم. شانس بزرگی که من در این ترم آوردم و باعث شد تجربه های جالبی داشته باشم، دانشجوهای تماما مرد کلاسم بود. چقدر این مساله آن اوایل که فهمیده بودم بچه ها همه مرد هستند داغونم کرد، چقدر ترسیدم، ولی به عینه می بینم که چقدر خوب بود و دیگر حاضر نیستم دانشجوی دختر داشته باشم. کلاسی این چنین یک دست همه مرد دیگر در آن خبری از زیر آب زنی، لوس بازی، قرتی بازی، متلک انداختن، خودشیرینی پسر ها برای دخترا و ... نیست، بلکه پسر ها سعی می کنند بیشتر مرام بگذارند و بیشتر هوای استاد را داشته باشند و خوبی دیگر دانشجوهایم آن است که بیشتری ها سن بالا هستند و خیلی ها شاید جای پدر من باشند و این جو کلاس را خیلی خوب می کند.خودم از خودم در کلاس خیلی خوشم می آید، جوری رفتار می کنم که بچه ها مرا هم جنس خودشان بدانند، از این شخصیت خوشم می آید، یک جور مردانه، با قدرت، گاهی خشن و گاهی با مرام و لوطی! از این لوس بازی ها و خود گرفتن ها و یه ابرو بالا انداختن ها و همه چیز دان بازی ها و عقده ای بازی های اساتید زن بدم می آید. نا خودآگاه در ارتباط با آنها رفتار مردانه ای پیدا می کنم و احساس می کنم بچه ها بیشتر خوششان می آید.

وقتی هدیه ها را گرفتم همسر شوخی جدی گفت: چه معنی دارد دانشجوی مرد به استاد زن هدیه بدهد؟

کادو های بی معنی

لطفا یکی بیاید به من بگوید که وقتی هر چه نیاز داری همسرت برایت می خرد و از همه مهم تر حساب و کتاب زندگی  و تمام پول ها و کارت های بانکی دست خانم است، بطوری که گاهی به همسرش پول تو جیبی هم می دهد، یا وقتی همه پول ها بطور مشترک در یکی از کشو های خانه است، و وقتی که خانم هر چیزی نیاز دارد خودش یا با همسرش می رود برای خودش می خرد، کادو خریدن برای خانم به چه صورتی باید انجام گیرد؟ مثلا یک کفش کادو خریدن برای خانم چه فرقی می کند با خرید های همیشگی آنها که با هم راه می افتند و یک کفش می خرند؟ یا برعکس وقتی آقا چیزی لازم دارد و با هم می روند و برایش می خرند، دیگر از پول آقا برداشتن و برایش کادو خریدن چه معنی ای می تواند داشته باشد؟!

هر چه فکر می کنم با اینکه به کادو گرفتن علاقمندم، ولی رد و بدل کردن کادو بین همسران را بی معنی می دانم مگر یک شاخه گل باشد یا یک چیز کوچک خوشحال کننده.

ای عشق

کاش بفهمی چقدر دوستت دارم.

کاش بفهمی که تمام تلاشم را می کنم که از من خوشنود باشی.

کاش می دانستی آغوش تو برای من امن ترین نقطه است.

کاش می دانستی با نوازش هایت به آسمان پر می کشم.

کاش می دانستی به ورطه تکرار افتادن زندگی مان می ترساندم.

خوشبختی و آرامش را با تو می خواهم.

مهربانیت را از من نگیر.

آن صدای مهربان و جذابت را همواره در گوشهایم نجوا کن.

بدخلقی های گاه گاهت را جدی نمی گیرم، تو همیشه برای من همان مرد جذاب روزهای اولی.

من به تو معتادم، خودت را از من دریغ نکن.

از من نخواه تو و زندگی ام را برای خودم عادی کنم، من از تکرار بیزارم.

عشق عادی نمی شود.

عشق در سکوت معنا پیدا نمی کند.

من به این عشق محتاجم.

اگر ذلت است بگذار من ذلیل ترین باشم.

بگذار بعد از 3 سال و نیم اعتراف کنم من به تو محتاجم ای عشق.

عروسی پرماجرا

دیروز عروسی دوست خوب ده ساله ام، دختر خاله همسر بود. عروسی خوبی بود ولی حاشیه های پر دردسری داشت. عروسی در روز چهارشنبه از این بهتر که نمی شود. همسر ساعت چهار و نیم خودش را رساند خانه و من هم همان موقع از آرایشگاه آمدم. انقدر سریع آماده شدیم که آدرس باغ و پول را جا گذاشتیم و بدون آدرس و فقط ده تومان در جیب راه افتادیم. موقع برگشتن ماشین برادر همسر را که دست ما بود با ماشین خواهر همسر عوض کردیم. این شد که موبایل همسر و ریموت در خانه در آن ماشین جا ماند. با بدختی وسط اتوبان خواهر همسر را پیدا کردیم و موبایل و ریموت را گرفتیم. راه خیلی دوری را رفتیم تا خاله همسر و دخترانش را برسانیم خانه شان و یک عالمه راه آمدیم تا رسیدیم خانه خودمان ولی اوج داستان اینجا اتفاق افتاد که فهمیدیم کلید خانه را هم در آن ماشین جا گذاشتیم! دوباره یک عالمه راه را برگشتیم که برویم خانه مادربزرگم ساعت 3 نصفه شب. بیچاره همسر با آن خستگی امروز این همه راه رفت تهران تا کلید را از خانه مامانش بردارد. خلاصه عروسی به یاد ماندنی ای شد مخصوصا آن قسمتش که عمه مادرشوهرم گیر سه پیچ داده بود که الا و بلا تو حامله ای و با زدن چشمک های مداوم سعی می کرد از زیر زبانم حرف بکشد و به زور من را وادار به اعتراف کرده بود و وقتی با شنیدن پاسخ منفی از طرف من مواجه شد با ناامیدی که از چهره اش می بارید گفت آخه شبیه حامله ها راه می روی! یعنی هر کس اندکی چاق شود و لباسش از زیر سینه گشاد باشد یعنی حامله است؟ سونوگرافیست های عزیز برای یکی دیگر از دختر های فامیل هم همین تشخیص را داده بودند و بیچاره افسردگی گرفته بود!

سوء تفاهم

به همسر می گه: من خیلی شمال و دوست دارم.

همسر  فکر می کنه که می گه: من خیلی شما رو دوست دارم!

می گه لطف دارید ممنون!

بابای عاشق

یکی از لذت های بابا در زندگی این است که می آید از زیر زبان مامان حرف می کشد که الان هوس چه چیزی کرده، و وقتی با پاسخ های تکراری مامان یعنی بیسکوییت و ویفر و تخمه مواجه می شود، یواشکی  بدون اینکه کسی بفهمد نصف شب با پای پیاده می رود برایش می خرد و می نشیند و خوردنش را نگاه می کند بدون اینکه خودش ذره ای بخورد چون قند دارد.

روز ما

امروز روز نفوس انداختن های خوب بود. به یکی از فامیل ها زنگ زدم که اگر هستند برویم خانه شان عید دیدنی، خانوم مهربان در آخر برایمان آرزوی سالی همراه با سلامتی و جیبی پر پول کرد و من به شدت از آن جیب پر پول استقبال کردم. یک ساعت بعدش از یک شرکت فیلم سازی معروف که با یک کارگردان بسیار معروف تر کار می کنند به همسر زنگ زدند و پیشنهاد کار دادند و ما متحیر شدیم! تقریبا نیم ساعت بعدش هم از شرکتی که همسر مدتها بود منتظر تماسشان بود زنگ زدند و استارت کار را زدند! خانه این خانم مهربان به صلاحدید مامان باید می رفتیم و جالب اینکه مامان به شوخی گفت برید عیدی میدنا! و خندیدیم و در کمال ناباوری دیدم این نفوس هم گرفت! و ما هم از این خانم هم از برادر مهربانش عیدی های خوبی گرفتیم. پسر خانم مهربان هم به همسر گفت چند روز پیش 206 سفید دستت بود؟ همسر گفت نه، پسر خانم مهربان گفت یکی را دیدم که فکر کردم صد در صد تویی و به این ترتیب نفوس 206 هم انداخته شد! زنگ زدم به مامان گفتم تا ساعت 12 نشده یک نفوس دیگر بنداز امروز روز ماست و او هم آرزوی خرید خانه کرد برایمان و ما منتظریم که همه این نفوس ها محقق شوند!

برگشتم

بالاخره برگشتم سر خانه و زندگیم و ساعت هشت صبح با زنگ در، همسر را غافلگیر کردم. راننده بی رحم انقدر تند آمد که راه ۴ ساعته را ۲ ساعت و ۴۵ دقیقه ای آمدیم. دیدن همسر بعد از یک هفته عااااالی بود و یک روز فوق العاده عاشقانه با هم داشتیم. الان که فکر می کنم می بینم زود تر آمدن همسر چقدر خوب بود، یکی اینکه یک هفته فرصت داشتیم که دلمان انقدر برای هم تنگ شود که لحظه های عاشقانه ای را امروز با هم داشته باشیم. دیگر اینکه اگر هر ذو با هم می آمدیم حس بدی می داشتم در خانه خالی و سرد، اینجوری که همسر یک هفته اینجا بود خانه دارای گرمای زندگی شد و آن حس بد برگشت از مسافرت را در من ایجاد نکرد. چند ساعت هم صرف جمع و جور کردن وسایل و تمیز کردن و مرتب کردن خانه شد و در همان حین هم چندباردچار دلتنگی برای خانواده ام هم شدم. امیدوارم خیلی زود بتوانم بر این حس دل گرفتگی غلبه کنم. خیلی بیشتر امیدوارم دوباره رو غلتک درس خواندن بیفتم و از فردا بنشینم سر درس و مشقم و حاضر کردن مطالب سه شنبه که خیلی زیاد استرس دارم برایش.

مامانم پیشم باش!

دو شب است به اصرار تنها دختر خاله ی ۹ ساله ام خانه شان هستم. این دختر کوچولو بسیار به من علاقمند است و به هیچ عنوان راضی نمی شود که من بروم. امشب مامان اینا آمدند اینجا که شب مرا با خود ببرند و این دختر خاله قیامت راه انداخت و گریه و زاری که لیلی به من قول داده که امشب هم می ماند و اینها. همانطور که قبلا گفته بودم مامان کلا نه زیاد ابراز احساسات می کند نه اصرار می کند، تازه این تنها خواهرزاده ی عزیزتر از جانش را می پرستد، ولی دیدم که امشب یک کشمکش کوچکی شد بین مامان و دخترخاله سر من که به شدت با روح و روان من بازی کرد این اصرار های مامان که می خواست مرا با خود ببرد. یک مدتی بعد از رفتن مامان اینا من داغون بودم. اگر یک نفر صحبتی راجع به مامان می کرد کافی بود تا بزنم زیر گریه. احساس فوق العاده بدی بود... . از طرفی به این بچه قول داده بودم که می مانم و از طرفی دلم می خواست مامان را قورتش بدهم انقدر که می خواستمش و دلم برایش می سوخت. ممکن است لوس به نظر برسم ولی اگر عشق به مادر لوس بازی است، بله من لوس هستم. اصلا بعد از ازدواج نمی دانم چه اتفاقی افتاد که من اینقدر عاشق مامان شدم. و اینکه چه اتفاقی افتاد که مامان انقدر برونگراتر شد و انقدر محبتش را به من نشان می دهد. آرزو می کنم جوری شود که من هیچ وقت از مامان خداحافظی نکنم. از فرو خوردن بغض هایم وقت خداحافظی خسته شدم. خدا به من رحم کند شنبه می خواهم ازش خداحافظی کنم.

همسر دلتنگ می شود

وقتی همسر اظهار دلتنگی می کند، من دیگر آرام و قرار ندارم. من دیگر اینجا قرارم نمیگیرد و به رفتن فکر می کنم و همیشه روزهای آخر بدترین روزهاست که من باید بین خانواده ام که دلشان نمی آیند که بروم و همسر که بی تاب رفتنم است، یکی را انتخاب کنم. ولی این بار رفتن خیلی برایم سخت شده. از وقتی همسر رفته باز یک کمی توانسته ام به رفتن فکر کنم ولی در کل وقتی محبت های مامانم را می بینم دست و پایم برای رفتن می لرزد. مامان کلا محبتش را ابراز نمی کند، وقتی ابراز کند یعنی دیگر آخرش! بدجور حس دختر خانه بودن دارم و احساس می کنم خانه که بروم باید همه چیز را از اول شروع کنم. احساس نمی کنم ۱۱ ماه در آن خانه زندگی کرده ام.

سیزده بدر بی مزه ای بود. آن هم بدون همسر، و با دیدن بی قراری ها و دلتنگی های او. باید از این به بعد بیشتر بیایم شهر پدری تا دیگر انقدر مثل حالا سخت کنده نشوم ازشان.

احساس خوبی نیست میان یک دل و دو دلبر واقع شدن.

تفریح همسر

یکی از تفریحات همسر را تازه شناختم. می گفت از کانال یک می روم تا ۱۳۵۰ و از ۱۳۵۰ می روم به یک!

الان اس ام اس زدم خوش می گذره؟ می گه آره رسیدم به کانال ۵۰

همسر پر شور و حاله من دارم؟

همسر متواری می شود!

همسر امروز رفت. یک بار تلفنی با هم حرف زدیم و اس ام اس هم سعی کردم خیلی کم بزنم که راحت باشد. دارم یاد می گیرم که زیاد به پروپایش نپیچم که احساس آزادی و راحتی بکند و مدام بهش یادآوری می کنم که سعی کن از تنهاییت لذت ببری و او هم می گفت سعی کن از بودن کنار خانواده ات لذت ببری. آدم بدون همسر احساس می کند بی کس و کار است. امروز منزل یکی از اقوام مهمان بودیم و همسر انقدر دلش می خواست برود که امشب برای مهمانی شام هم نماند این آقای شکمو! ولی من سعی کردم خیلی به نبودنش فکر نکنم و خودم را آزار ندهم و با تصور اینکه او الان دارد در خانه تنهایی کیف میکند خودم را آرام می کردم. همسر کلا آدم دوست باز یا اهل رفت و آمد نیست. تمام مجردیش یا در اتاقش داشت نقاشی می کشید یا باشگاه می رفت یا کلاس های نقاشی و موسیقی و ... . الان هم همه عشقش خانه ماندن و نقاشی کردن و ساز زدن و تلویزیون نگاه کردن و وب گردی و عبادت و موسیقی سنتی گوش دادن است. او هیچ وقت از خانه ماندن خسته نمی شود و همیشه کاری هست که بکند و حوصله اش سر نرود برعکس من.

همسر اگر اینجا را می خوانی حسابی استراحت کن که وقتی آمدم فاز دوم عید دیدنی ها آغاز می شود

لطفا به ساعت پست این مطلب هم نگاه نکن

من به کجا تعلق دارم؟

به قول خانوم میم عزیزم هر لحظه استرس تموم شدن تعطیلات را دارم. تا همین چند ماه پیش هیچ فکرش را نمی کردم روزی اینجوری دلم برای خانواده ام تنگ شود. البته هنوز هم نمی شود اسمش را دلتنگی گذاشت. من هیچ وقت بی تاب و دلتنگ پدر و مادرم نمی شوم. چون ده سال دور بودم و عادت کردم. ولی یک حسی دارم که دلم می خواهد پیششان باشم. اصلا این سری که آمدم شهرمان یک جوری شدم. هیچ دلم نمی خواهد برگردم سر خانه و زندگیم. هیچ ذوق و شوقی ندارم و این مرا می ترساند. واقعا من نباید الان دلم برای خانه ام تنگ می شد؟ چرا دلم نمی خواهد بروم؟ هر روز که می گذرد بیشتر به اینجا وابسته می شوم. به این شهر احساس خاصی ندارم تنها چیزی که مرا به اینجا وصل می کند خانواده ام هستند. این ده سالی که دانشجو و شاغل بودم و دور بودم فکر می کردم اگر ازدواج کنم دیگر همه چیز تمام می شد و سر و سامان می گیرم و مستقل می شوم و به یک شهری وابسته می شود. ولی اینجور نشد. نمی دانم شاید بخاطر خانه اجاره ای داشتن است. شاید اگر خانه مال خودمان بود نسبت بهش احساس تعلق خاطر می کردم و به سمت شهرمان روان می شدم. ولی انگار من به هر جا که خانواده ام هستند تعلق دارم. دوست دارم با هم در یک شهر بودیم. من آنجا به شدت تنهایم و دیگر تحمل این تنهایی و خانه نشینی را ندارم. دلیل دیگری که مانع رفتنم می شود این تدریس لعنتی است که استرسش این تعطیلات را برای من زهرمار کرده و هر روز به این فکر می کنم که درس هایم را آماده نکردم و حتی یادم نمی آید که اولین جلسه بعد عید چه کسانی کنفرانس داشتند و من حتی باید علاوه بر درسم مطالب کنفرانس آنها را هم بخوانم و بلد باشم. شاید اگر این حس مسئولیت تدریس نبود راحت تر می رفتم خانه. همسر بعد کلی مذاکرات یکشنبه میرود و من می مانم. من هم می خواستم بروم و به درس و زندگیم برسم ولی یک روز بهش گفتم یک چیزی می پرسم و قسمش دادم که راستش را بگوید. پرسیدم دوست دارم من هم بیایم یا اینکه می خواهد تنها باشد و او هم گفت به تنهایی احتیاج دارد و کلی هم معذرت خواهی کرد چون فکر می کرد خل است که دوست دارد گاهی تنها باشد ولی بهش گفتم این حس طبیعی مرد هاست و خل نیست همه مرد ها احتیاج دارند گاهی تنها باشند و خلوت کنند، مخصوصا الان برای همسر این خلوت کردن واجب است چون اینجا خیلی سختش بود و معذب بود و از این همه مهمان بازی های ما خسته شده بود. و اینطور شد که من فعلا می مانم ولی همسر یکشنبه می رود.

دوستانی که نزدیک پدر و مادرتان زندگی می کنید، قدر موقعیتتان را بدانید. نعمتی است در کنار خانواده بودن.

زیارت اهل قبور

رفته بودیم زیارت اهل قبور، اسم یک بنده خدایی روی یک قبری بسیار برایمان جالب آمد:

"کشور عالی انگاس*!" آدم یاد دولت عالی عثمانی می افتد در آن سریال معروف!

یک نام دیگری هم بود که برای ما آشنا بود ولی برای همسر مایه تعجب:

"کاس آقا... فرزند کاسگُل!" همسر می گفت لابد اسم بچه اش کا است و اسم نوه اش ک!

 

*انگاس نام یک محل است.

 

رفتن یا نرفتن همسر، مسئله این است!

امروز باز هم همسر دم از رفتن زد و باز من ناراحت و عصبانی شدم. می گفت تا احترام ها سرجاشه من برم که خدای نکرده زیاد بودنم باعث بدبینی و دلخوری نشود. شاید می ترسد این عزت و احترامی که مامان و بابا بهش می کنند با یک اتفاقی تمام شود. می خواهد شخصیتش را حفظ کند. می خواهد زحمت ندهد و این حرف ها. شاید چون خیلی اینجا احساس استقلال نمی کند و مجبور است هر جا که مامان اینا می روند او هم برود و هر مهمانی که می آید او هم مجبور است تحملشان کند و این برایش آزار دهنده است. مدام می گوید اگر ماشین داشتیم مستقل بودیم و از صبح می زدیم بیرون و شب بر می گشتیم و کار خودمان را می کردیم. خلاصه برای بار دوم بطور جدی خواست که برود و خواست که من هم درکش کنم و به خواسته هایش احترام بگذارم. هرچند برایم سخت بود و مدام غر می زدم آماده شدم و سریع مجبورش کردم که آماده شود و برویم بلیت برایش بخریم. طفلک خودش هم دوست داشت برود هم دوست داشت من اوکی باشم و ناراحت نشوم. حس بدی است می فهمیدم. به مامان هم گفتم اصرار نکنه که بماند و بگذارد راحت باشد.آرزو می کردم کاش انقدر بزرگ بودم و کمی عاقلانه تر و بزرگوارانه تر رفتار می کردم و آزادش می گذاشتم که راحت باشد ولی اصلا کنترلی روی احساساتم ندارم. رفتیم و دیدیم ترمینال بلیت برای فردا و پس فردا نداشت. بعد فکر کردیم شنبه رفتن دیگر چه کاریست، صبر کند جند روز بعدش سیزده بدر است و نهایتا با هم بر می گردیم دیگر. و اینطوری شد که باز هم نشد که برود و بطور ناگهانی اخلاق و روحیه من خوب شد و انقدر قدم زدیم تا رسیدیم به دریا و یک پفک هم گرفتیم که لب دریا بخوریم. کفش و جورابمان را در آوردیم و پابرهنه رو شن ها راه رفتیم و کاپشن همسررا پهن کردیم روی شن ها نشستیم. در آن لحظه بی نهایت حس خوبی داشتم. یعنی یک لحظه انگار پر کشیدم و از این دنیا کنده شدم. عالی بود منظره دریا در مه. فوق العاده بود این حس. پاهایمان را فرو کرده بودیم در ماسه ها و به دریا نگاه می کردیم و پفک می خوردیم و مه هر لحظه پایین تر می آمدو انقدر پایین آمده بود که ساختمان های اطراف معلوم نبودند. باد لذت بخشی می وزید و جالب بود سرد نبود. بعد بلند شدیم و قدم زدیم و قدم زدیم توی کوچه پس کوچه های اطراف دریا و باز همسر هوس ویلا داشتن تو شمال را کرد با ماشین که بی ماشینی بدجور دارد عذابمان می دهد و  باز هم طبق معمول آرزو هایمان را به خدا گفتیم و گفتیم و با انرژی و خوشحالی از نرفتن همسر رسیدیم خانه.

تعطیلات ما

روز های عید ما همینجور عین هم می گذرند. عین هم و عین سال های قبل. ولی هر چه باشد خوب است. خانه پدر با خیال راحت خوردن و خوابیدن اصولا چیز خوبی است! هر روز ظهر از خواب بیدار می شویم و کمی وقت می گذرانیم تا وقت ناهار شود و بعد از ناهار هم معمولا چندین ساعت می خوابیم و مهمانی می رویم و خیلی کم مهمان می آید و شب ها دیروقت می خوابیم. امروز هم همسر برای اولین بار خودش تنها رفت پیاده روی و لب دریا و من خانه به کارهایم می رسیدم. همسر را به زور نگه داشتم. مثل فنر در رفته هر لحظه می خواست که برود خانه. مدام می گفت معذب است اینجا و مزاحم است و زشت است و هر آمدی یک رفتی هم دارد و اینها و اعصاب من را خورد می کرد ولی بالاخره وقتی دید من چقدر به هم می ریزم وقتی حرف رفتنش می شود قبول کرد که بماند تا با هم برگردیم. شمال هوا عالی است و نمی شود خانه ماند. یک روز هم پیک نیک رفتیم و از هوای عالی لذت بردیم و عکس های خیلی خوشگلی گرفتیم. دیروز هم تنها فامیلی که ما را پاگشا نکرده بود دعوت کرد و پرونده پاگشا بسته شد. امسال عید هر کی می آمد عید دیدنی آلبوم عروسی مان را می آوردم و نشان می دادم ولی فیلم را هنوز کسی ندیده. فیلمی که روز آخر چقدر برای گرفتنش زحمت کشیدم و دعوای حسابی ای هم با عکاسی کردم! و بالاخره بعد از ده ماه پرونده فیلم و عکسمان هم بسته شد. مامان هم هر روز غذا های خوشمزه درست می کند و من و همسر چاق تر از پیش شدیم. مخصوصا همسر که با 114 کیلو وزن همچنان رکورد دار است!

خب این هم از نصف تعطیلات عید ما. امسال فقط بزرگ ترین خواسته ام نرفتن همسر و با هم بودنمان است. ببینیم چه می شود.