روی و آبلیمو
با آبلیمو
مرسی از همه
با آبلیمو
مرسی از همه
غذاش که تموم می شه بلند میشه می ره،
می گم کجا؟
می گه برم مش.رو.بم. و بخورم
یا اینکه لم می ده و با یه حالت متکبرانه ای می گه همسر اون مش.رو.بمو میاری؟
بیچاره انگار خیلی عقده ای شده بوده
توی یه قابلامه ی رویی امانت، آب جوشوندم و سیاه شد!
راه دیگه ای غیر از سیم نداره برای تمیز شدن؟
بی حال ولو می شم جلوی تلویزیون
کانالا رو عوض می کنم و پای یه فیلم می شینم که همه شون همش چیپس می خوردن!
هم بی حال بودم، هم سرم درد می کرد و هم چیپسی جات دیده بودم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم
خدایا برم، نرم...
عین معتادا پا شدم رفتم چیپس و پفک و کرانچی خریدم و با یه سری خرید دیگه واسه خونه که عذاب وجدان نداشته باشم
خریدا رو جابجا می کنم و خرمالو ها رو می شورم و برای ناهار فردای همسر کوکو می پزم
این اولین باره که برای همسر غذا میذارم، چون تا حالا نیاز نبوده
چیپسا رو میریزم تو کاسه و ولو می شم جلوی تلویزیون
خوشحالم...
همسر شب میاد خونه
نمی دونم چه حکمتیه که این تدریس دست از سر من برنمی داره. نمی دونم خدا چی می خواد با این نشونه ها بهم بگه. می دونم به زودی می فهمم. می دونم هر چی تاحالا برای ما پیش اومده در نهایت به صلاحمون بوده هرچند در نگاه اول تلخ به نظر می رسیده. خلاصه که قرار شده شنبه برم یه دانشگاهی تو همین کرج که مثلا باهام مصاحبه کنن! ماجرای این دانشگاه هم جالبه. دقیقا چند روز قبل از اینکه واسطه هه زنگ بزنه، من داشتم پیش خودم می گفتم کاش حداقل دو واحد علمی کابردی می گرفتم و همه رو رد نمی کردم. از اونجایی که من کلا هرچی می خوام و از سرم می گذره خدا خیلی جدی می گیرتشون، طرف سریع زنگ زد و گفت شماره تو بدم به دانشگاهه و منم گفتم باشه دیگه، انگار روزی ما هم تو این کاره. یعنی دیگه نمی شه که بیخیالش بشم. شرایط عجیبی شده. یعنی انگار خدا داره می گه کاریت نباشه همین کارو بکن که من دارم می گم. ولی می دونم بعدها می فهمم حکمتشو.
همسر نشسته درس می خونه واسه کنکور. منم با دل درد و حالت تهوع نشستم و بعد از چند روز لپ تاپ عزیزم و در آغوش گرفتم و دارم اینا رو می نویسم. تلویزیون رو هم گذاشتیم رو رادیو پیام و جو خوب و آرامش بخشی تو خونه مون حاکم شده. این روزا با این شرایطی که برای زندگیمون پیش اومده بیشتر قدر خونه زندگیمو می دونم. وقتی تهرانیم یه جور لذت بخشی هر دومون در جواب تعارف های مامان همسر برای موندن بیشتر می گیم نه دیگه باید بریم به خونه زندگیمون برسیم. این روز ها خیلی بیشتر از قبل دارم معنی "خونه و زندگی" رو می فهمم. هر جا می ریم دوست داریم برگردیم خونه خودمون. این مشکلی بود که من دفعه آخری که از خونه مامان اینا می خواستیم بیایم خونه خودمون داشتم و برام ناراحت کننده بود که چرا من هیچ تعلق خاطری به خونه مون ندارم ولی الان دارم عوض می شم.
این فیلم بود الان یا یه اتود واسه یه دانشجوی کارگردانی؟
کلا دور همی خوش گذروندن!
فقط نکته جالبش "مارتین شمعون پور" هم دانشگاهیم بود که گاهی اجراهاشو تو دانشگاه می دیدیم و بعدها اسمشو زیاد تو این گروه های تئاتری دیدم.
کلا دانشگاه ما موسیقیدان پرور بود! زانیار خسروی و حسام محمدیان که گویا تو گروه پالت می زنه هم تو دانشگاه ما بودند.
watching من مادر هستم
همسر: چیکار می کنی؟
من: فیلم می بینم.
همسر: چه فیلمی؟
من: من مادر هستم.
همسر: جدی؟ یعنی بابا شدم؟
دو شب نمیاد خونه
چون شبها تا دیروقت کلاس داره و صبح ها هم خیلی زود
من تنها شدم
از هفته های آینده هم هفته ای سه روز نمیاد خونه
اگه حوصله داشته باشم فردا منم می رم تهران
هرچند فایده ای هم نداره چون همسر کلا صبح می ره شب میاد
و منم باید تنها بشینم پیش مادرشوهرم و نه حرفی با هم داریم نه کاری و باید سیخ بشینم پا به پاش جم نگاه کنم!
این روزها خیلی امیدواریم که بتونیم تهران خونه بگیریم اگه اون اتفاق خوبه بیفته
خدایا امیدمو ناامید نکن.لطفا.
این موقع ها شدیدا یاد آتا می افتم. این سه روز در هفته ها.
عصرها
خوردن چایی با همسر
همسری که 5 روز ندیده بودمش
جلوی تلویزیون
دیدن آی فیلم و سریال های دهه 70
آی می چسبد!
امروز چهارمین سالگرد آشنایی من و همسر بود. 13 مهر 88. کاری نکردم فقط یه زرشک پلوی بسیار خوشمزه درست کردم. چهار سال پیش این موقع قرار بود من به اصرار دوستم پسرخاله شو ببینم و دوستم هم دوست پسر خاله شو! یعنی ضربدری. صبح با دوستم از کرج رفتیم تهران دانشگاه من که ظهر پسر خاله اش با دوستش از شرکت بیان دنبال ما. من اون موقع ترم 3 ارشد بودم. سر کلاس داشتم از استرس می مردم و هیچ حواسم به درس نبود. ته کلاس نشسته بودیم و داشتم با اون یکی دوست همکلاسم نامه نگاری می کردم تو صفحات جزوه مون. تنها دغدغه ام چاقی همسر بود! چون هم دانشگاهی بودیم تو لیسانس و می دیدمش گاهی. و از هیکلش خوشم نمیومد. چند وقت پیش نامه نگاری ها رو پیدا کردم که نوشته بودم اگه همه چیزش خوب بود و من از هیکلش خوشم نیومد چی؟! ظهر رفتیم دم در دانشگاه و منتظر این دو تا خواستگار. تا اینکه اومدن. همسر یه لباس های معمولیو عادی سر کارش و پوشیده بود ولی دوستش با کت و شلوار! و یه دستمال پارچه ای تو دستش که مدام عرق روی پیشونیشو پاک می کرد! به محض اینکه اون همکلاسیم همسر و دید یادش اومد که کدوم بود تو دانشگاه و سریع دم گوشم بهم اطمینان داد که برو خیالت راحت، شناختمش و پسر خوبیه. اولین چیزی که در نگاه اول اون روز از ذهنم گذشت این بود که این که چاق نیست، اتفاقا چقدر هم قدش بلنده! نمی دونم چرا تو دانشگاه انقدر بد می دیدمش. راه افتادیم به سمت فست فود مورد نظر تو بلوار کشاورز (الان شده پاتوقمون) که گویا این آقا روز قبلش رفته اون منطقه ی اطراف دانشگاه و گشته و این فست فود و زیر نظر گرفته! تو راه من و دوستم جلو می رفتیم و آقایون عقب. یادمه دوستم اذیت می کرد که داماد چطوره و پسندیدی و اینا. تو فست فود نشسته بودیم و این دو تا پسر خاله و دختر خاله همش هرهر کرکر می کردن و من و دوست همسر از خجالت سرامونو انداخته بودیم پایین و سرخ و سفید می شدیم. خدا رو شکر چون من و همسر هم دانشگاهی بودیم و هر دو هنری و استادای مشترک داشتیم تونستیم با هم سر صحبت و باز کنیم حرف بزنیم. بعد از اونجا رفتیم پارک لاله. وقتی رسیدیم همسر عین این آقا بزرگا اون دو تا رو فرستاد که با هم حرف بزنن. احساس مسئولیت و بزرگی می کرد. بعد که اونا رفتن من که باهاش تنها شده بودم داشتم از خجالت می مردم. همسر خیلی راحت و ریلکس بود و این منو متعجب می کرد. اصلا انتظار نداشتم اینجوری باشه. مثلا خیلی راحت همون لحظه بهم گفت خبببببب لیلی خانم! حالا ما دو تا موندیم! و من از اینکه چقدر راحت اسم کوچیکمو گفته تعجب کردم. تو دلم خوشم میومد از این شخصیت محکم و با اعتماد به نفسش ( و قد و هیکلش) رفتیم رو یه نیمکت نشستیم و زیاد یادم نیست چی گفتیم. گاهی از کنار اون دو تا رد می شدیم و می دیدم دوست همسر همچنان داره عرقاشو پاک می کنه و دوست من مظلوم و آروم نشسته! ما ولی بعد یه مدتی با هم صمیمی شدیم و مدام حرف می زدیم. حس خیلی خوبی بود کنار یه مرد راه رفتن و درباره خودمونو ازدواج و اینا صحبت کردن. تا حالا تجربه شو نداشتم. بعد چون هر دو هنری بودیم پیشنهاد دادیم بریم موزه هنر های معاصر! اون دو تا رو قال گذاشتیم و رفتیم موزه و هی آثار هنری می دیدم و هی بحث می کردیم و سلیقه هنری همدیگه رو هم می پرسیدیم. اون دوتا هم هیچ حرفی با هم نداشتن و گویا دوست من از اون اول از پسره خوشش نیومده بود و هی زنگ می زدن که کجایین و بیاین بریم و اینا. تو راه برگشت هم در حالی که جلوجلو من و دوستم راه می رفتیم هی اذیتم می کرد که چی شد؟ عروس ما می شی؟ باید به فکر جهیزیه باشی و از این حرفا. و من هم مسخره اش می کردم و جواب سر بالا می دادم. ولی اون روز هیچ کس نفهمید که من از همون نگاه اول تصمیمم رو برای ازدواج با این مرد هنریِ درشت اندامِ خنده روی مهربونِ با اعتماد به نفس گرفتم!
عاشقتم مهربون
وقتی امروز با یه دوست عزیز وبلاگی صحبت می کردم و دوستم سعی می کرد منو راهنمایی و کمک کنه و نقاط قوتمو بهم یادآوری کنه و یادم بیاره که غصه و مشکل برای همه هست و سعی کنم از زندگی لذت ببرم،خیلی به فکر فرو رفتم. دیدم چقدر شخصیتم در دنیای مجازی شبیه شخصیت واقعیمه. خیلی مواقع در عین حال که خوبم و در نهایت شاید خنثی باشم فقط، همه فکر می کنن که ناراحتم و اوضاعم خیلی بی ریخته. فهمیدم که خیلی ها انگار دارن انرژی منفی می گیرن از وبلاگم. من ممکنه ظاهرم منفی باشه! ولی باطنم یه جور دیگه ست! بعدشم من یه کار شخصی دارم انجام می دم و رسالتی در مقابل دیگران ندارم. هیچ اعتقادی هم به س.ان.سور خودم ندارم و نوشته هام کاملا شخصیه. من که روزنامه نگار نیستم یا وبلاگ نویس حرفه ای. از کاهش چشمگیر بازدیدکننده ها و تعداد کامنت هامم مشخصه که خیلی ها ناخودآگاه کنار کشیدن که ازشون ممنونم. کاری که خودمم با یه سری وبلاگ دیگه انجام دادم و این کاملا طبیعیه و حداقل انتظار دارم تعارف و رودربایستی و مرام بازی رو تو دنیای مجازی بذاریم کنار.
مخلص کلام اینکه من همه تونو دوست دارم و باعث افتخار منه که دوستایی مثل شما دارم بخصوص دوستایی که می شناسمشون و کامنت می ذارن و ابراز نظر می کنن و راهنماییم می کنن و همیشه قوت قلب می دن بهم. ولی هیچ اجباری نیست خوندن نوشته های من. زندگی همه، هم سختی داره هم آسونی، هم عشق داره هم نفرت، سختی ها می گذرن و تموم می شن. یکی مثل دنیای واقعی سختی هاشو برای خودش نگه می داره و خوشی هاشو با دوستاش قسمت می کنه و اصولا آدم درون گراییه، یکی هم مثل من هیچی تو دلش نگه نمی داره و عالم و آدم از جیک و پوک زندگیش خبر داره. من هم از مشکلاتم می نویسم و هم از خوشی هام. گاهی یه اس ام اس ممکنه منو بهم بریزه گاهی با دست کردن یه رینگ زرد از خوشی می میرم. همه رو می نویسم. از نوشتن لذت می برم. زندگی ملغمه ای از این خوشی ها و ناخوشی هاست. وقتی کسی از ناخوشی اش می نویسه لزوما بدبخت نیست و کسی که از خوشی اش می نویسه لزوما خوش بخت مطلق نیست. پس نباید از روی یک پست درباره کل زندگی و حالات و احوال اون شخص قضاوت کرد.
در آخر از اون دوست عزیزم که همیشه به فکرمه تشکر می کنم. و از شما دوستای خوبم می خوام که اگر می مانید منو همینجور که هستم بپذیرین و اگر نوشته هام آزارتون میده دیگه بیشتر ازاین خودتونو آزار ندین. من اینجا رو دوست دارم حتی اگر یک نفر منو بخونه.
مرسی فرهادی عزیز
تو همچنان باعث افتخار ما هستی
بعد از مدتها کیف کردم
لذت بردم
غرق شدم
زندگی کردم تو فیلم و بین آدماش
این از معجزات توئه که چند تا بازیگر فرانسوی و غیر ایرانی رو برای آدم دوست داشتنی می کنی
و باز هم از معجزات تو اینه که هیچ شخصیت مثبت یا منفی مطلقی تو فیلمات وجود نداره، همه رو می شه فهمید و بهشون حق داد.
ممنونم.
پریروز همسر موبایلشو گم کرد.
چرا مردم دزد شدن؟ نمی تونست خاموش نکنه و خبر بده بهمون؟
یه جی ال ایکس داغون که صد تومن هم نمی شد به چه دردش می خورد؟
یه پینزای سبزیجات که هیچی توش نداشت و بسیار کوچک بود در مرکز شهر: 13 و خورده ای!
ویزیت دکتر متخصص غدد که طفلک گناه داره خیلی نیازمنده: 35 تومن!!!
چند تا دونه شلیل کوچولو و چند تا دونه هلو انجیری: 12 تومن!!!
پسره آخر قرتی، تا حالا هر کاری که دوست داشته کرده، یکی دو
تا هم زن طلاق داده، بعد رفته از شهرستان یه دختر18 ساله که 12 سال از خودش
کوچکتره گرفته که آفتاب مهتاب ندیدتش، بعد بهش گفته نباید بری دانشگاه و از همه
شاهکار ترش حلقه ایه که برا دختره خریده، انقدر کلفته که گفته همه بفهمن شوهر
داری
عزیزم 34 سالگیت مبارک. ایشاالله سال های سال زنده باشی و به آرزوهات برسی.
و از همه لذت بخش تر ارائه ی این پیشنهاد از طرف همسر است.
تهران، دوشنبه منتظرم باش!
وقتی دستم می اندازم یعنی حالم خیلی خوبه و احساس خوشگلی و خوش تیپی می کنم
بعد احساس آزادی و رهایی کردم.
تولدی دوباره..
تمام ناراحتی ها رو با یک دوش حسابی شستم.
لباسای خوشگل پوشیدم و زندگی آرامم و شروع کردم.