روی و آبلیمو

یوهوووووووووو درست شد قابلامه روییه!

با آبلیمو

مرسی از همه

سرکه سیب

جدیدا سرکه سیب گرفته و بعد از غذا می خوره. 

غذاش که تموم می شه بلند میشه می ره،

می گم کجا؟

می گه برم مش.رو.بم. و بخورم

یا اینکه لم می ده و با یه حالت متکبرانه ای می گه همسر اون مش.رو.بمو میاری؟

بیچاره انگار خیلی عقده ای شده بوده

خرابکاری

خرابکاری کردم!

توی یه قابلامه ی رویی امانت، آب جوشوندم و سیاه شد!

راه دیگه ای غیر از سیم نداره برای تمیز شدن؟

روزانه

از صبح نشسته ام پای کامپیوتر کار می کنم.

بی حال ولو می شم جلوی تلویزیون

کانالا رو عوض می کنم و پای یه فیلم می شینم که همه شون همش چیپس می خوردن!

هم بی حال بودم، هم سرم درد می کرد و هم چیپسی جات دیده بودم و نمی تونستم خودمو کنترل کنم

خدایا برم، نرم...

عین معتادا پا شدم رفتم چیپس و پفک و کرانچی خریدم و با یه سری خرید دیگه واسه خونه که عذاب وجدان نداشته باشم

خریدا رو جابجا می کنم و خرمالو ها رو می شورم و برای ناهار فردای همسر کوکو می پزم

این اولین باره که برای همسر غذا میذارم، چون تا حالا نیاز نبوده

چیپسا رو میریزم تو کاسه و ولو می شم جلوی تلویزیون

خوشحالم...

همسر شب میاد خونه

سلام دیوار عزیز!

آدم احساس می کنه داره با دیوار صحبت می کنه انقدر تعداد کامنت ها نسبت به تعداد بازدید ها کمه

دانشگاه داغون

امروز رفتم دانشگاه برای مثلا مصاحبه! چه خودشونم تحویل می گیرن، پیغام فرستاده بودن بیاد ما باهاش مصاحبه می کنیم. من که می دونستم همچین خبرایی نیست. اونم تو علمی کاربردی. بعد از مدتها انتظار که آقایون جلسه ی پر هر و کر شون تموم شه، آقای به اصطلاح دکتر بسیار جوون ریش دار که شبیه هر چیزی بود جز دکترای هنر اومد پشت کانتر آموزش و منم از این ور، سر پا و یک عدد کانتر بینمون! و این بود مصاحبه و مباحثه و صحبت بین یک مثلا استاد و یک آقای استادتر! حتی یه تعارف هم نکرد بیا از اون ور تو اتاق من بشینیم صحبت کنیم و ببخشید سر پا هستید یا ببخشید این همه معطل شدید. آخرش هم چون می خواست سیلابس و بهم نشون بده گفت بیاین تو اتاقم و آخرشم انقدر شلخته و ناشی بودن پیداشم نکرد. حالا نکته جالبش این بود که مگه من خواسته بودم که بهم درس بدید؟ یا مگه من افتادم دوره تو دانشگاه ها که توروخدا نیازمند 2 واحدم؟ خودشون انقدر محتاج استادن به این و اون پیغام و پسغام می دن که فقط ارشد باشه لازم هم نیست آی دی داشته باشه. صد بار واسطه هه باهام تماس گرفته بود و قرار این جلسه رو گذاشته بود. آخر سر برگشتن می گن باید یه نامه بنویسی به رئیس و درخواست تدریس بدی!!! حالم از خودم بهم خورد وقتی داشتم اون نامه رو می نوشتم. آخه کدوم دانشگاه این کارو می کنه؟ اونم وقتی که با کمبود استاد مواجه ان شدید. حالا قراره خبر بدن!!

تهران و عشقه!

این هفته خیلی شلوغ پلوغ بود. کلا تو این راه تهران کرج بودیم. بعضی شبا می رفتیم تهران خونه مامان همسر که هم من تنها نباشم هم همسر صبح راحت بره سرکار. باید یه برنامه ریزی بکنیم که کمتر بریم، مثلا یه روز در هفته، اینجوری بخواد پیش بره زندگیمون خیلی قاطی پاتی می شه. نظم زندگی اونا هم بهم می ریزه. شدیم دو تا طفلکی کوله به دوش تو این مترو هی میریم میایم! به امید زندگی تو تهران.

نمی دونم چه حکمتیه که این تدریس دست از سر من برنمی داره. نمی دونم خدا چی می خواد با این نشونه ها بهم بگه. می دونم به زودی می فهمم. می دونم هر چی تاحالا برای ما پیش اومده در نهایت به صلاحمون بوده هرچند در نگاه اول تلخ به نظر می رسیده. خلاصه که قرار شده شنبه برم یه دانشگاهی تو همین کرج که مثلا باهام مصاحبه کنن! ماجرای این دانشگاه هم جالبه. دقیقا چند روز قبل از اینکه واسطه هه زنگ بزنه، من داشتم پیش خودم می گفتم کاش حداقل دو واحد علمی کابردی می گرفتم و همه رو رد نمی کردم. از اونجایی که من کلا هرچی می خوام و از سرم می گذره خدا خیلی جدی می گیرتشون، طرف سریع زنگ زد و گفت شماره تو بدم به دانشگاهه و منم گفتم باشه دیگه، انگار روزی ما هم تو این کاره. یعنی دیگه نمی شه که بیخیالش بشم. شرایط عجیبی شده. یعنی انگار خدا داره می گه کاریت نباشه همین کارو بکن که من دارم می گم. ولی می دونم بعدها می فهمم حکمتشو.

همسر نشسته درس می خونه واسه کنکور. منم با دل درد و حالت تهوع نشستم و بعد از چند روز لپ تاپ عزیزم و در آغوش گرفتم و دارم اینا رو می نویسم. تلویزیون رو هم گذاشتیم رو رادیو پیام و جو خوب و آرامش بخشی تو خونه مون حاکم شده. این روزا با این شرایطی که برای زندگیمون پیش اومده بیشتر قدر خونه زندگیمو می دونم. وقتی تهرانیم یه جور لذت بخشی هر دومون در جواب تعارف های مامان همسر برای موندن بیشتر می گیم نه دیگه باید بریم به خونه زندگیمون برسیم. این روز ها خیلی بیشتر از قبل دارم معنی "خونه و زندگی" رو می فهمم. هر جا می ریم دوست داریم برگردیم خونه خودمون. این مشکلی بود که من دفعه آخری که از خونه مامان اینا می خواستیم بیایم خونه خودمون داشتم و برام ناراحت کننده بود که چرا من هیچ تعلق خاطری به خونه مون ندارم ولی الان دارم عوض می شم.

قاعده تصادف

کسی "قاعده تصادف" و دیده؟

این فیلم بود الان یا یه اتود واسه یه دانشجوی کارگردانی؟

کلا دور همی خوش گذروندن!

فقط نکته جالبش "مارتین شمعون پور" هم دانشگاهیم بود که گاهی اجراهاشو تو دانشگاه می دیدیم و بعدها اسمشو زیاد تو این گروه های تئاتری دیدم.

کلا دانشگاه ما موسیقیدان پرور بود! زانیار خسروی و حسام محمدیان که گویا تو گروه پالت می زنه هم تو دانشگاه ما بودند.

من مادر هستم

و این از کرامات "فرهاد اصلانی" است که در عین این که می تواند نقش یک مرد هرزه چندش را بازی کند، در فیلمی دیگر می تواند در نقش یک پدر دلسوز و گوگولی ظاهر شود. بی شک هنرمند فوق العاده ای است این اصلانی.

watching من مادر هستم


همسر: چیکار می کنی؟

من: فیلم می بینم.

همسر: چه فیلمی؟

من: من مادر هستم.

همسر: جدی؟ یعنی بابا شدم؟

خانم لیمو رمزتو عوض کردی؟

تنها در خانه

همسر رفت تهران

دو شب نمیاد خونه

چون شبها تا دیروقت کلاس داره و صبح ها هم خیلی زود

من تنها شدم

از هفته های آینده هم هفته ای سه روز نمیاد خونه

اگه حوصله داشته باشم فردا منم می رم تهران

هرچند فایده ای هم نداره چون همسر کلا صبح می ره شب میاد

و منم باید تنها بشینم پیش مادرشوهرم و نه حرفی با هم داریم نه کاری و باید سیخ بشینم پا به پاش جم نگاه کنم!

این روزها خیلی امیدواریم که بتونیم تهران خونه بگیریم اگه اون اتفاق خوبه بیفته

خدایا امیدمو ناامید نکن.لطفا.

این موقع ها شدیدا یاد آتا می افتم. این سه روز در هفته ها.

 

آی فیلم،آی می چسبه!

این روزها

عصرها

خوردن چایی با همسر

همسری که 5 روز ندیده بودمش

جلوی تلویزیون

دیدن آی فیلم و سریال های دهه 70

آی می چسبد!

 

چهارمین سالگرد آشنایی

امروز چهارمین سالگرد آشنایی من و همسر بود. 13 مهر 88. کاری نکردم فقط یه زرشک پلوی بسیار خوشمزه درست کردم. چهار سال پیش این موقع قرار بود من به اصرار دوستم پسرخاله شو  ببینم و دوستم هم دوست پسر خاله شو! یعنی ضربدری. صبح با دوستم از کرج رفتیم تهران دانشگاه من که ظهر پسر خاله اش با دوستش از شرکت بیان دنبال ما. من اون موقع ترم 3 ارشد بودم. سر کلاس داشتم از استرس می مردم و هیچ حواسم به درس نبود. ته کلاس نشسته بودیم و داشتم با اون یکی دوست همکلاسم نامه نگاری می کردم تو صفحات جزوه مون. تنها دغدغه ام چاقی همسر بود! چون هم دانشگاهی بودیم تو لیسانس و می دیدمش گاهی. و از هیکلش خوشم نمیومد. چند وقت پیش نامه نگاری ها رو پیدا کردم که نوشته بودم اگه همه چیزش خوب بود و من از هیکلش خوشم نیومد چی؟! ظهر رفتیم دم در دانشگاه و منتظر این دو تا خواستگار. تا اینکه اومدن. همسر یه لباس های معمولیو عادی سر کارش و پوشیده بود ولی دوستش با کت و شلوار! و یه دستمال پارچه ای تو دستش که مدام عرق روی پیشونیشو پاک می کرد! به محض اینکه اون همکلاسیم همسر و دید یادش اومد که کدوم بود تو دانشگاه و سریع دم گوشم بهم اطمینان داد که برو خیالت راحت، شناختمش و پسر خوبیه. اولین چیزی که در نگاه اول اون روز از ذهنم گذشت این بود که این که چاق نیست، اتفاقا چقدر هم قدش بلنده! نمی دونم چرا تو دانشگاه انقدر بد می دیدمش. راه افتادیم به سمت فست فود مورد نظر تو بلوار کشاورز (الان شده پاتوقمون) که گویا این آقا روز قبلش رفته اون منطقه ی اطراف دانشگاه و گشته و این فست فود و زیر نظر گرفته! تو راه من و دوستم جلو می رفتیم و آقایون عقب. یادمه دوستم اذیت می کرد که داماد چطوره و پسندیدی و اینا. تو فست فود نشسته بودیم و این دو تا پسر خاله و دختر خاله همش هرهر کرکر می کردن و من و دوست همسر از خجالت سرامونو انداخته بودیم پایین و سرخ و سفید می شدیم. خدا رو شکر چون من و همسر هم دانشگاهی بودیم و هر دو هنری و استادای مشترک داشتیم تونستیم با هم سر صحبت و باز کنیم حرف بزنیم. بعد از اونجا رفتیم پارک لاله. وقتی رسیدیم همسر عین این آقا بزرگا اون دو تا رو فرستاد که با هم حرف بزنن. احساس مسئولیت و بزرگی می کرد. بعد که اونا رفتن من که باهاش تنها شده بودم داشتم از خجالت می مردم. همسر خیلی راحت و ریلکس بود و این منو متعجب می کرد. اصلا انتظار نداشتم اینجوری باشه. مثلا خیلی راحت همون لحظه بهم گفت خبببببب لیلی خانم! حالا ما دو تا موندیم! و من از اینکه چقدر راحت اسم کوچیکمو گفته تعجب کردم.  تو دلم خوشم میومد از این شخصیت محکم و با اعتماد به نفسش ( و قد و هیکلش) رفتیم رو یه نیمکت نشستیم و زیاد یادم نیست چی گفتیم. گاهی از کنار اون دو تا رد می شدیم و می دیدم دوست همسر همچنان داره عرقاشو پاک می کنه و دوست من مظلوم و آروم نشسته! ما ولی بعد یه مدتی با هم صمیمی شدیم و مدام حرف می زدیم. حس خیلی خوبی بود کنار یه مرد راه رفتن و درباره خودمونو ازدواج و اینا صحبت کردن. تا حالا تجربه شو نداشتم. بعد چون هر دو هنری بودیم پیشنهاد دادیم بریم موزه هنر های معاصر! اون دو تا رو قال گذاشتیم و رفتیم موزه و هی آثار هنری می دیدم و هی بحث می کردیم و سلیقه هنری همدیگه رو هم می پرسیدیم. اون دوتا هم هیچ حرفی با هم نداشتن و گویا دوست من از اون اول از پسره خوشش نیومده بود و هی زنگ می زدن که کجایین و بیاین بریم و اینا. تو راه برگشت هم در حالی که جلوجلو من و دوستم راه می رفتیم هی اذیتم می کرد که چی شد؟ عروس ما می شی؟ باید به فکر جهیزیه باشی و از این حرفا. و من هم مسخره اش می کردم و جواب سر بالا می دادم. ولی اون روز هیچ کس نفهمید که من از همون نگاه اول تصمیمم رو برای ازدواج با این مرد هنریِ درشت اندامِ خنده روی مهربونِ با اعتماد به نفس گرفتم!

 

عاشقتم مهربون

من حالم خوبه

وقتی امروز با یه دوست عزیز وبلاگی صحبت می کردم و دوستم سعی می کرد منو راهنمایی و کمک کنه و نقاط قوتمو بهم یادآوری کنه و یادم بیاره که غصه و مشکل برای همه هست و سعی کنم از زندگی لذت ببرم،خیلی به فکر فرو رفتم. دیدم چقدر شخصیتم در دنیای مجازی شبیه شخصیت واقعیمه. خیلی مواقع در عین حال که خوبم و در نهایت شاید خنثی باشم فقط، همه فکر می کنن که ناراحتم و اوضاعم خیلی بی ریخته. فهمیدم که خیلی ها انگار دارن انرژی منفی می گیرن از وبلاگم. من ممکنه ظاهرم منفی باشه! ولی باطنم یه جور دیگه ست! بعدشم من یه کار شخصی دارم انجام می دم و رسالتی در مقابل دیگران ندارم. هیچ اعتقادی هم به س.ان.سور خودم ندارم و نوشته هام کاملا شخصیه. من که روزنامه نگار نیستم یا وبلاگ نویس حرفه ای. از کاهش چشمگیر بازدیدکننده ها و تعداد کامنت هامم مشخصه که خیلی ها ناخودآگاه کنار کشیدن که ازشون ممنونم. کاری که خودمم با یه سری وبلاگ دیگه انجام دادم و این کاملا طبیعیه و حداقل انتظار دارم تعارف و رودربایستی و مرام بازی رو تو دنیای مجازی بذاریم کنار.

مخلص کلام اینکه من همه تونو دوست دارم و باعث افتخار منه که دوستایی مثل شما دارم بخصوص دوستایی که می شناسمشون و کامنت می ذارن و ابراز نظر می کنن و راهنماییم می کنن و همیشه قوت قلب می دن بهم. ولی هیچ اجباری نیست خوندن نوشته های من. زندگی همه، هم سختی داره هم آسونی، هم عشق داره هم نفرت، سختی ها می گذرن و تموم می شن. یکی مثل دنیای واقعی سختی هاشو برای خودش نگه می داره و خوشی هاشو با دوستاش قسمت می کنه و اصولا آدم درون گراییه، یکی هم مثل من هیچی تو دلش نگه نمی داره و عالم و آدم از جیک و پوک زندگیش خبر داره. من هم از مشکلاتم می نویسم و هم از خوشی هام. گاهی یه اس ام اس ممکنه منو بهم بریزه گاهی با دست کردن یه رینگ زرد از خوشی می میرم. همه رو می نویسم. از نوشتن لذت می برم. زندگی ملغمه ای از این خوشی ها و ناخوشی هاست. وقتی کسی از ناخوشی اش می نویسه لزوما بدبخت نیست و کسی که از خوشی اش می نویسه لزوما خوش بخت مطلق نیست. پس نباید از روی یک پست درباره کل زندگی و حالات و احوال اون شخص قضاوت کرد.

در آخر از اون دوست عزیزم که همیشه به فکرمه تشکر می کنم. و از شما دوستای خوبم می خوام که اگر می مانید منو همینجور که هستم بپذیرین و اگر نوشته هام آزارتون میده دیگه بیشتر ازاین خودتونو آزار ندین. من اینجا رو دوست دارم حتی اگر یک نفر منو بخونه.

 

گذشته

گذشته، گذشته، گذشته، گذشته، گذشته...

مرسی فرهادی عزیز

تو همچنان باعث افتخار ما هستی

بعد از مدتها کیف کردم

لذت بردم

غرق شدم

زندگی کردم تو فیلم و بین آدماش

این از معجزات توئه که چند تا بازیگر فرانسوی و غیر ایرانی رو برای آدم دوست داشتنی می کنی

و باز هم از معجزات تو اینه که هیچ شخصیت مثبت یا منفی مطلقی تو فیلمات وجود نداره، همه رو می شه فهمید و بهشون حق داد.

ممنونم.

موبایل پر!

خواستم ثبت شه.

پریروز همسر موبایلشو گم کرد.

چرا مردم دزد شدن؟ نمی تونست خاموش نکنه و خبر بده بهمون؟

یه جی ال ایکس داغون که صد تومن هم نمی شد به چه دردش می خورد؟

 

تهران گران

به قول ماه گل انقدر این روز ها پول برام مهم شده و انقدر فکر و ذکرمان را به خودش مشغول کرده که کلا شخصیتم عوض شده. به خصوص اینکه 5 ماه دیگه اون سر سال لعنتی سر می رسه و حدود 10 تومن باید تو جیبمون داشته باشیم! انگار تازه دارم بزرگ می شم و از بچگی در میام و تازه فهمیدم زندگی الکی نیست و خرج داره و آدم مستاجر دیگه باید عشقولانه بازی و بذاره کنار و بچسبه به پول و در این مسیر شوهرشو همراهی کنه. اگه پارسال بود هیچ وقت نمی ذاشتم همسر انقدر خودشو خسته کنه و همه ی روزاشو پر کنه از کلاس و پروژه. چون می بنیم که چقدر از این رفت و آمد کردن های کرج و تهران عذاب می کشه و افسرده می شه، وگرنه کار کردن که به جونش بسته ست و ابایی نداره از اون. مشکلی هم که داشتیم سر این مساله بود که من راضی نبودم که بعضی شب ها بره خونه مامانش تهران که رفت و آمد نکنه گاهی، چون هم از تنهایی می ترسیدم و هم دلم براش تنگ می شد اگه یه روز نمی دیدمش. ولی امسال با اون ضربه ای که پارسال خوردیم سر این پول صاحبخونه و قرضی که بابتش گرفتیم و بدبختی ای که بابت پس دادنش داشتیم، دیگه این مسائل دوری و تنهایی اهمیتش برام کم شده. فقط به پول بیشتر فکر می کنم و از الان شروع به برنامه ریزی کردم که بتونیم تا اسفند 7،8،10 تومنی جور کنیم. می بینید نیاز به پول چه کارهایی با آدم می کنه؟ آدم ها رو از هم دور تر  و دل ها رو سخت تر و عشق ها رو دچار فراموشی می کنه.  این روز ها تنها آرزویمان شده تهران زندگی کردن. بخاطر کرج بودنمان همسر چه موقعیت های کاری ای رو داره از دست می ده. مثلا دانشگاه بهش درس می ده از 4 تا 8 شب! اگه تهران بودیم هیچ مشکلی نداشتیم ولی به هر حال این درس رو هم قبول کرد که نهایتا باید شب بره خونه مامانش بخوابه. اگه تهران بودیم تا آخر شب می تونست تو آموشگاه ها درس بگیره یا می تونست خیلی زود برسه خونه و راحت بدون خستگی بشینه پای پروژه هاش. صبح ها 5 صبح بیدار می شه و می ره و انقدر خسته برمی گرده که دیگه نای پای کامپیوتر نشستن و نداره. همسر این روزها خسته ست. خسته ی راه. نه با ماشین بلکه با مترو. شلوغی و هیاهوی مترو کلافه اش کرده. هنوز هم نتونسته عادت کنه. هنوز هم وقتی هر روز از جلوی ایستگاه متروی نزدیک خونه شون رد می شه آه می کشه و با خودش می گه من 30 سال اینجا پیاده می شدم ولی حالا باید یکی دو ساعت دیگه همچنان تو راه باشم تا برسم خونه. این روز ها تنها آرزومون برگشتن به تهرانه. تهران گرون.

گرانی

دو تیکه مرغ سوخاری و سیب زمینی و دو تا پیاز سوخاری و یه چیز مزخرف عجیب غریب سوخاری: 20 تومن!

یه پینزای سبزیجات که هیچی توش نداشت و بسیار کوچک بود در مرکز شهر: 13 و خورده ای!

ویزیت دکتر متخصص غدد که طفلک گناه داره خیلی نیازمنده: 35 تومن!!!

چند تا دونه شلیل کوچولو و چند تا دونه هلو انجیری: 12 تومن!!!

:|

پسره آخر قرتی، تا حالا هر کاری که دوست داشته کرده، یکی دو تا هم زن طلاق داده، بعد رفته از شهرستان یه دختر18 ساله که 12 سال از خودش کوچکتره گرفته که آفتاب مهتاب ندیدتش، بعد بهش گفته نباید بری دانشگاه و از همه شاهکار ترش حلقه ایه که برا دختره خریده، انقدر کلفته که گفته همه بفهمن شوهر داری

تولد همسر

دیروز تولد همسر بود. یه تولد کوچولوی 4 نفره با داییم و خانمش. کیک پختم و شمع فوت کردیم و عکس گرفتیم و یک کم رقصیدیم.

عزیزم 34 سالگیت مبارک. ایشاالله سال های سال زنده باشی و به آرزوهات برسی.

موی سفید

بالاخره اولین موی سفیدمو دیدم. قبلا مامان دیده بود ولی من جدی نگرفتم چون نمی تونستم ببینمش. اینکه آدم خودش می بینه تازه باور می کنه. برعکس بقیه هیچ حسی ندارم بهش. خب بالاخره باید سفید می شد دیگه. فقط از بدشانسیم لجم می گیره. من و برادرم گلچین! کردیم ژنتیکو. جنس موهای من به بابام رفته و نرم و نازک و چربه و بابام از 50 سالگی به بعد سفید شد و هنوز هم کلی مشکی داره ولی مامانم از 20 سالگی سفید شده و الان فکر کنم تمام موهاش سفید باشه. من اصلا قرار نبود موهام سفید شه چون به بابا رفتم و برادرم هم قرار نبود کچل شه چون به مامان رفته و قرار بود فقط سفید شه. اون آقای بدشانس کچلی رو از بابا و سفیدی و از مامان گرفته!البته هنوز کچل نشده فقط داره کم می شه.

پروژه همسر-برادر

یاد روزهایی افتادم که با همسر مشغول کار رامبد بودیم. عاشق این شب زنده داری هام با همسر هستم که هر کدوممون پای کامپیوتر می شینیم و مشغولیم شدید. این پروژه ی هیجان انگیزی که شروع کردیم، کتاب برادرمه. که همسر تصویرسازی می کنه و منم صفحه بندی. عشق می کنم کارای همسر و می بینم. وای فوق العاده ست. و به شدت هم حسودی! رفتارم وقتی کاراشو می بینم متناقضه. یا در حال فحش دادنم که خیلی ... هستی و من دارم حسودی می کنم، یا اینکه از سر و کولش بالا می رم و مدام می بوسمش. من واقعا بهش افتخار می کنم. برادرم از اون ور می نویسه و برامون میل می کنه و ما هم از امروز رسما کارشو شروع کردیم. امیدواریم کار خوبی از آب در بیاد چون هر دوتاشون سخت ذوق دارن واسه این کار. هم همسر الان سالهاست که داره کار می کنه و واقعا حرفه ای هست هم برادرم که در حوزه مطبوعات داره غولی می شه واسه خودش. مدتها بود که هی صحبتش بود که یه کاری با هم انجام بدن که بالاخره شروع شد. امیدواریم که یه ناشر خوب پیدا کنیم و کار خوبی بشه.

 

تهران گردی

یکی از هیجان انگیز ترین کارهای دنیا برای من برنامه ریزی تهران گردی با همسر و فکر کردن به روز موعود است

و از همه لذت بخش تر ارائه ی این پیشنهاد از طرف همسر است.

تهران، دوشنبه منتظرم باش!

رینگ زرد

یه حلقه ی رینگ زرد دارم که مال مادربزرگ خدا بیامرزم بود.

وقتی دستم می اندازم یعنی حالم خیلی خوبه و احساس خوشگلی و خوش تیپی می کنم

رهایی

صبح زنگ زدم دانشگاه و از شرش خلاص شدم.

بعد احساس آزادی و رهایی کردم.

تولدی دوباره..

تمام ناراحتی ها رو با یک دوش حسابی شستم.

لباسای خوشگل پوشیدم و زندگی آرامم و شروع کردم.

تصمیم بزرگ

قبلا که وبلاگ نداشتم و تو سررسید می نوشتم، خیلی خط خطی می کردم. تمام آشفتگی های ذهنم رو با فشار دادن خودکار روی کاغذ تخلیه می کردم. حتما حتما هم همراه باهاش به یه موسیقی فراخور حالم گوش می دادم و جاهای خوبشو می نوشتم. یه اسمایلی ای، نقاشی ای چیزی هم آخرش می کشیدم. شاید فکر کنید که چقدر جواد! یا پشت کامیونی. نه انصافا اینجوری نبود. هر چی بود خوب بود. خیلی خوب. چند وقت پیش با خوندنشان حسابی رفتم به آن دوران. سوپرایز خوبی بود برام. وبلاگ هیچ وقت نمی تونه مثل اون سررسیدام باشه. هیچ کس نمیاد تو وبلاگش به خودش فحش بده. به همسرش فحش بده. به زمین و زمان فحش بده. خط خطی کنه. فشار بده نوک خودکارو. بدیش اینه که وبلاگ زیادی شیکه برای خاطره نویسی. آها گاهی هم کاغذ مربوطه رو پاره یا مچاله می کردم که نگاه کردن اون صفحات خنده دار به یادم می اندازه که اون روز چقدر داغون بودم. البته تموم شد و رفت دوران دیوانگیم. من دقیقا از بعد عروسی شخصیتم عوض شد. آن دختر برون گرای جنجالی به زنی آرام و درون گرا تبدیل شده. الان در سکوت و بدون موسیقی تو صفحه بلاگفام در حالی که لپ تاپ رو پامه خیلی شیک از درونیاتم می نویسم. من فقط آروم شدم. اونم بخاطر همسر آرومیه که دارم. و می دونم هیچ وقت تنها نیستم و همیشه کمکم می کنه. فقط کافیه یه مشکل داشته باشم. دستمو می گیره و می نشونه رو مبل و تا مشکل و با هم حل نکنیم نمی ره پی کارش. من آرومم ظاهرا ولی این دلیل نمی شه تو سرم پر از فکر و خیال نباشه. فقط دیگه خودمو تو اتاق حبس نمی کنم و موسیقی بذارم و بنویسم و گریه کنم. همش فکره و فکره و فکر و تنها قفلش به دست همسر باز می شه. این سری اما با اینکه قفل و باز کرده ولی من فکرام تموم نشده. من همچنان گیجم. آیا مغز من معیوب شده؟ آیا عنصر خاصی در بدنم کم شده؟ آیا این گیجی بخاطر فکر های بیش از حده؟ من قید تمام کلاس هامو زدم! آیا الان باید خوشحال باشم یا فکر کنم که من زنی بی عرضه و ضعیفم که نتونستم از پس تدریس بر بیام؟ اگر من بی عرضه ام پس این کارهایی که از دیروز تا حالا برای همسر در جهت سرعت بخشیدن به پروژه هاش انجام دادم چه هستند؟ اینکه همسر خسته و کوفته از سر کار میاد خانه و مجبور نیست بشینه پشت کامپیوتر بخاطر کارهای مثبتی نیست که من انجام داده ام؟ اینکه همسر از کارهام تعریف می کنه و می گه من رنگ شناسیم خوب نیست ولی تو خیلی تو انتخاب رنگ خوبی نباید خوشحالم کنه؟ نباید فکر کنم که تدریس نمی کنم ولی در عوض کلی کتاب و انیمیشن تولید می کنم؟ آیا باور کنم که پنجشنبه مجبور نیستم برم دانشگاه؟ باور کنم که از این به بعد می تونم بشینم تو خونه و آرامش داشته باشم و کار هم بکنم؟ من فقط می خوام مسیرمو پیدا کنم. می خوام علائقمو پیدا کنم. می خوام برای خودم زندگی کنم نه برای دیگران. می خوام شاد باشم. همین.