مامان لیلی

خودمم باورم نمیشه مثل یه مامان تند و تند کار می کنم و از تمام وقت هام که به سبب خواب کارن بدست میارم برای اشپزی و تمیز کردن خونه و لباس شستن و ... استفاده می کنم.

کی فکرشو می کرد لیلی تنبل اینجور کار کن بشه!

درواقع مجبورم بدجور هم مجبورم. 

زندگی بعد از بچه یهو خیلی جدی میشه. قبل از کارن مثل دوست دختر دوست پسر زندگی می کردیم و اگر هم غذاهای خوب می پختم بخاطر بیکاری و شکمویی و علاقه ام به اشپزی بود. ولی الان شوخی نداره مساله ی غذا. یه مدت که از شمال اومده بودم نمی تونستم کارارو مدیریت کنم و چند روزی از بیرون می گرفتیم ولی واقعا نمیشه، باید پخت. سوپ و حریره بادوم کارن هم که دیگه از همه چیز جدی تر. و مواد غذایی متنوع که هر روز باید خریده بشه واسه سوپ کارن که به عهده همسره.

امروز با کارن رفتیم و بادمجون کبابی و سرخ شده و پیازداغ و نخود فرنگی و لوبیا سبز اماده خریدم و خودمو راحت کردم. دیگه جدی باید به این اماده ولی گرون ها فکر کنم، ارزششو داره.

کارن شدیدا شدیدا شدیدا شدیدا چسبنده شده! شدیدا اضطراب جدایی داره و به محض رها کردنش انچنان گریه می کنه که نفسش می ره. کار که نمی کنم وقتی کارن بیداره فقط وقتی شیر می خواد می رم که درست کنم و این اینجوری می کنه. شدیدا از رفتن من می ترسه. حتی وقتی پیشش می شینیم و داره بازی می کنه هی برمی گرده نگاه می کنه یا دست می زنه مطمئن شه ما هستیم. و اگر هم که هر دوتامون باشیم که صدبرابر بهتره واسش.

بغل کردنش برام سخته

کمرم درد می کنه و بدنم ضعیفه. جدیدا مچ درد هم اضافه شده.

 

کارن... مامان

می دونی تو دقیقا همون شکلی شدی که من می خواستم؟ تو همون فرشته ی رویاهای منی.

نفس مامان

کارن

اگه الان بزرگ شدی و داری اینو می خونی بدون...

تو الان در عشق ترین دوران زندگیت هستی

و من و بابا از داشتنت ذوق می کنیم

و با دیدن ادا و کارات کیف می کنیم

هر چی بزرگ تر می شی جذاب تر و دوست داشتنی تر و زیباتر می شی

توانایی ها

داره شدیدا برای چهاردست و پا رفتن تلاش می کنه

احتمالا تولد نه ماهگیش میره

سینه خیز انگار دوست نداره. مسافت زیاد نمسره.

نشستنشم هی بدک نیست  ولی خیییلی مسلط نیست.

گزارش دکتر 8.5 ماهگی

شنبه بردمش دکترش.

خواهرشوهر هم از اون ور اومد اونجا.

نمی دونم بگم هر چی کارن بزرگ تر می شه بردن و اوردنش راحت تر می شه یا سخت تر.

از لحاظ روانی راحت تره چون دیگه بزرگ شده و نوزاد نیست و راحت تر می شه بغلش کرد و آگاه تر شده و ترس از آب و هوا و تا حدی ویروس و این جور چیزا نداری. از طرفی خب بازیگوش شده و می خواد همه جا رو ببینه و به همه چیز دست بزنه و مدام وول می خوره و از لحاظ جسمی آدمو خسته می کنه.

خلاصه که من اون روز بی نهایت خسته شدم با اینکه خواهرشوهر ما رو رسوند خونه. چون ناهار هم نخورده بودم تا شب.

آزمایش مدفوعشو نشون دکتر دادم و گفت ویروس و باکتری اینا نیست. حالا چون تو می گی اسهال داشته دارو و فلان... یه شیرخشک مخصوصم داد واسه دوران اسهال به نام آ ال 110. 

قرار شد بعد از این دوران شیرخشک معمولی رو شروع کنم و دیگه بهش ای آر ندم. می خوام دوباره آپتامیل و بدم. احساس می کنم آپتامیل بچه رو تپل می کنه. 

درمورد قد و وزنش خیلی صحبت کردم و گفت عالیه! و من تعجب کردم. گفتم آخه هر کی می بینتش می گه چقدر کوچولوعه. گفت قدش قد بچه ی 1 ساله ست!! وزنشم خوبه روزی 14 گرم وزن گرفته. اون بچه هایی که می گی چاقن. این قد و وزنش خوب و نرماله.

ختنه شو دوباره نشون دادم و گفتم اون دکتر قبلی چی گفته بود. گفت اون دکتره تو رو حساس کرده. چیزی نیست. گفت حالا قشنگ در نیاورده ولی مهم نیست و دیگه بهش فکر نکن و هی تو سرت نپرورون. گفت چیکار مگه می خواد باهاش بکنه؟ یه جیشه یدونه هم بزرگ شد یه کار دیگه می خواد باهاش بکنه دیگه!!! خواهرشوهر گفت احتیاجی به ختنه دوباره نیست گفت نهههه اصلااااا اصلا از این حرفا نزنین و ولش کنین و این حرفا.

شربت زینک داد گفت اگه دلت می خواد چاق تر بشه بده بخوره.

و کماکان ویتامین و آهن و قطره چشمش.

کارن وقتی دکترا معاینه اش می کنن واسه خودش دراز می کشه راحت و دستاشم باز می کنه و حال می کنه. خواهرشوهر کف کرده بود که چقدر ریلکسه. ولی بعدش نمی دونم چرا بغض کرد. دکتر و نگاه می کرد و لباشو آویزون کرده بود ولی گریه نمی کرد. جدیدا بعضی وقتا این کار و می کنه. بغض می کنه ولی گریه نمی کنه و من می میرم براش.

امروز برای اولین بار خودم تنهایی حمومت کردم مادر

روزانه

دو روزه که حالت چهار دست و پا نی گیره و خودشو تکون تکون میده.

چقدر این غریزه تکامل جالبه و همه بچه ها عین هم بزرگ میشن.

اخه بگو فسقلی تو از کجا فهمیدی که باید چهار دست و پا بشی؟!

نشستنشم بهتر شده. از وقتی اومدیم تهران یهو بهتر شد و هر روز هم مسلط تر میشه. نشستن و تقریبا فکر کنم از یه هفته قبل از تولد هشت ماهگیش شروع کرد ولی بعد از چند دیقه خسته میشد و می افتاد.

مثلا شمال که بودیم نشسته خم میشد جلو که چیزیرو بگیره دیگه نمی تونست برگرده سر جاش و با صورت میفتاد زمین ولی الان دوباره برمی گرده سر جاش.

باور کنین همه چیز و انگار تو خواب دارم می بینم. گیج و ویجم. این رفت و امدها و موندن های طولانیمم تو خونه مامان اینا شدت می بخشه به این گیج زدنا. تو مغزم هی با خودم کلنجار می رم. هی می گم این فسقلی اون روز بود بدنیا اومده بود که. یا اینکه هی فکر می کنم مثلا تو سه چهار ماهگیش من چه حسی بهش داشتم. اصلا چه جوری بودیم؟ چه کارایی می کردیم؟ یا اینکه پارسال این موقع من حامله بودم! چند ماهه بودم؟ چه کارایی می کردم؟ چه حسی داشتم؟ 

کلا با مقوله زمان مشکل دارم. من از سال 95 هیچی نفهمیدم.

الان ای فیلم داره کیمیا رو پخش می کنه. من و همسر گفتیم وا چه مسخرهاین که تازه تموم شده بود. بعد فکر کردیم دو سه ماهه مثلا تموم شده. بعد دیدیم پارسال بود که نگاه می کردیم!!! 

من و همسر چون هر دو تنبل و کم تحرکیم کارنم زیاد بغل نمی کنیم راه ببریم مگر اینکه خودشو بکشه! کلا تو یه فرش 6 متری زندگی می کنیم. کارنم واسه خودش سینه خیز میره یا میشینه بازی می کنه. سینه خیزم تازه می ره. از وقتی اومدیم تهران. مسافت زیادی هم نمی ره معلومه اونم تنبله! ما کارای خودمونو می کنیم و اونم کارای خودشو!! بعد که خسته میشه نوبتی باهاش بازی می کنیم و خنده و بازی و شلوغ کاری و عکس و فیلم و اینا.. بعد دوباره خسته میشیم هر کسی به کار انفرادی خودش می پردازه! یا مثلا امروز سه تایی رو تخت دراز کشیده بودیم و همسر موبایل بازی می کرد و من ابرو برمیداشتم و کارنم مجله پاره می کرد و حرف می زدیم و کارنم راضی و خوشحال بود. کلا عشق کارن اینه که ما پیشش بشینیم و با همدیگه حررررف بزنیم و اونم بازی کنه. این ایده ال کارنه. صداش در نمیاد و هیچ اعتراضی هم نداره.

غذاهاشم که صبحا حریره بادومه، ناهار و شام سوپ های مختلف، بعدازظهرا هم میوه یا ابمیوه. این وسط گاهی صبحا یا شبها سرلاک و سیب زمینی و زرده تخم مرغ اپ پز هم هست. و کماکان شیر بیومیل ای ار.

اسهالش هنوز کامل نشده ازمایش دادم و شنبه می برمش دکتر با عمه اش.

 

زندگی برگشت به روال

عجیبه

کارن دو روزه که دوباره شده کارن سابق و زندگیش افتاده رو روال قبل

پسر خوبی شده و اصلا غر نمی زنه

گاهی انقدر ساکت و مظلوم می شه که دلم می سوزه و خودم باهاش بازی های هیجانی می کنم

دقیقا از وقتی حمومش کردیم اینجوری شد

حمومش خیلی دیر شه بود احتمالا از این کلافه بود

واسه حمومشم باید از قبل از همسر وقت بگیرم بس که سرش شلوغه!

دیروز رفتیم آزمایش مرفوعش و دادیم آزمایشگاه

من و کارن دوتایی

جقدرم هوا خوب بود و من چقدر الکی می ترسیدم سرد باشه

و چقدر کارن تو کالسکه آروم بود و از اول تا آخر تکون نخورد

در حالیکه فکر می کردم دیگه دوران کالسکه سواری تموم ششده چون ت شهر پدری یک لحظه هم بند نمی شد توش و بغل می خواست

احتمالا اونجا فهمیده بود که بابام نازکشه و براش ناز می کرد

تا یه غر می زد بابام سریع بغلش می کرد و قربوت صدقه اش می رفت

و من چقدر حرص خوردم که نکنین این کارا رو و من برم تهران بیچاره می شم.

راستی یه چیز شگفت انگیز دیگه اینکه دیشب کارن ساعت  خوابید!!!!

و بالاخره خوابشم تنظیم شد.

هرچند تا 12 گهگداری گریه می کرد و بیدار می شد و بیقراری می کرد ولی با همسر می گفتیم اگه امشب وهمینجوری به صبح برسونیم دیگه تمومه و خوابش درست می شه که خدا رو شکر موفق شدیم.

و من عهد کردم دیگه اینجور طولانی نرم شهر پدری که واسه همه مون سخت می شه.

دیروز بیرون که بودیم با کارن یه پیرزن خیلی پیری در کسری از ثانیه از کنارمون رد شد و اول نازش داد و بعد گفت رنگش پریده تقویتش کن!!

من:

برگشتیم

دیروز از شهر پدری برگشتیم.

از وقتی که اومدیم فشار زیادی رو دوش من و همسره.

کمک هامونو در امر بچه داری از دست دادیم و خودنونیم و یه پسر شیطون و بغلی و یه خونه نیازمند به رسیدگی و هزار و یک کار خونه و بیرون.

تو این یه ماه مامان و بابا کارن و حسابی عادت دادن به بغل و بازی و توجه و توجه و توجه.

کارن هم از وقتی اومده فهمیده که دیگه پدربزرگ و مادربزرگش دورش نیستن و به طرز وحشتناکی چسبیده به ما. 

دو روزه غذای درست حسابی نخوردیم. فقط و فقط چسبیدیم به کارن که احساس تنهایی نکنه. فقط کافیه یک لحظه برم تو اشپزخونه یه چیزی وردارم به قدری گریه می کنه که نفسش می گیره و بعضی وقتا من واقعا می ترسم.

دیشب تا رسیدیم من افتادم جون خونه. گردگیری و جاروبرقی و سابیدن سرامیک. انقدر کثیفی و خاک بود که نمیدونستیم پامونو کجا بذاریم. گفتم تا من تمیز نکنم خوابم نمی بره. همسر کارن و نگه داشت و من تند و تند و تند تمیزکاریارو کردم تا اینکه شب ساعت 12 کارن شروع به گریه های وحشتناک کرد. فکر کردیم خوابش میاد هر کاری کردیم ساکت نشد. من تا حالا تو این هشت ماه کارن و اینجوری ندیده بودم. انقدر گریه کرد که بردیمش بیمارستان. اول بیمارستان کودکا.ن رفتیم ولی انقدر شلوغ بود نصفه شبی که رفتیم محب کوث.ر همون جایی که بدنیا اومد. از اونجایی که انگار خونه خاله مونه اونجا به اورژانس گفتیم یه متخصص اطفال از ان ای سی یو صدا کنه واسنون. چون من می دونستم که نصف شبا هم یه متخصص همیشه اون بالا تو ان ای سی یو هست. کارن هم از وقتی سوار ماشین شدیم خواب خواب بود بیهوووش. دکتر هم که اومد بیدار نشد. کارن از چندروز قبل اسهال داشت و دارو می خورد. دکتر گفت باید مدفوعش ازمایش بشه تا بدونیم چه دارویی بدیم. یه امپول ضد تهوع هم داد که من نزدم. گفتم برو بابا بچه ام هیچیش نیست. دست این دکترا بدیم فقط دارو میدن. تازه گفت اگه استفراغ کرد بازم باید بستری شه. گفتم بابا این بچه از وقتی بدنیا اومده داره بالا میاره! خلاصه اصلا اهمیت ندادیم و اومدیم خونه و کارن هم راضی از ماشین سواری به خواب عمیقی فرو رفت.

از دیروز تا حالا درگیر گرمایش خونه هم بودیم وسط این همه گرفتاری. رادیاتا خرابه و هر سال موقع سرما ما باهاشون مشکل داریم. دیشب به هر سختی که بود تو هوای سرد خوابیدیم و من حسابی کارن و پوشوندم و از سرما جرات نکردیم حمومش کنیم با اینکه خیلی احتیاج به حموم داشت.

امروز بعضی از رادیاتا بالاخره با هزار ترفند همسر روشن شد و امشب کمی خیالم از بابت کارن راحته.

این اقا تو این یه ماه عادت کرده که دیر بخوابه. کارنی که شب ساعت 7 می خوابید الان یک می خوابه و حسابی ما رو خسته می کنه.

امشب 12 خوابید و من با تمام خستگی وقتی مدای خونه خواب بودن رفتم تو اشپزخونه و یه ساعت طول کشید به وضع قبل برش گردونم و با تمیز شدن اشپزخونه زندگی به روال قبل برگشت.

امروز سه ساعت کارن و سپردم به باباش و افتادم جون خیابونا تا براش کاپشن پیدا کنم و دریغ از یه کاپشن سرهمی خوب. به زور و خستگی و کمردردی که بخاطر کار دیشب داشتم یه کاپشن شلوار پیدا کردم و اوردم خونه و دیدم اصلا خوب نیست و خوشم نیومد.

حالا نمیدونم کی بتونم دوباره برم و عوضش کنم. همسر مدتیه از کاراش افتاده و از فردا باید بکوب بشینه سر کاراش و نمی تونه کارن و نگه داره. برای کاپشن هم عجله دارم چون باید هر چه زودتر ببرمش دکتر چون اسهالش دوباره شروع شده. اصلا دکتر هم فعلا نمی تونم ببرمش چون همسر وقت نداره. دست تنها بچه داری چقدر سخته. بقول همسر بچه داری یه تیم می خواد که بتونه از پسش بربیاد. اونور چه راحت بودم و چقدر مامان و بابا کمک بودن. 

خلاصه که خرید برای کارن و دکتر بردنش شده دغدغه ام. 

ما این سری خیلی خیلی جدی به مهاجرت به شهر پدری فکر کردیم و قضیه خیلی جدی بود. مخصوصا وقتی که الودگی تهران به اون حد وحشتناک رسیده بود. ولی در نهایت کار اشتباهی که مامان همسر کرد و استخاره کرد همه برنامه هامونو بهم ریخت. دست تنها خیلی سخته بچه داری..به یه کمک احتیاج دارم و نزدیکی به مامان اینا چقدر خوب میشد...

کارن هشت ماهه

سه روز دیگه پسر قشنگم 8 ماهه میشه.

4 ماه دیگه تولدشه و من تاسف می خورم که چقدر زود داره می گذره و نمی تونم اونطور که باید وشاید از تمام لحظاتش لذت ببرم.

مسلما گاهی مادر انقدر خسته و کلافه ست که حال لذت بردن و عشق کردن نداره.

گاهی با تمام وجود می خوام که بخوابه ولی وقتی تو بغلم خوابید مدتها فقط نگاش می کنم.

به نظرم زیباترین موجود دنیاست. از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. مخصوصا تو خواب که همه بچه ها زیبا میشن.

ما 19روزه که شهر پدری هستیم و در واقع الان با این اوضاع هوا گیر افتادیم. هفته دیگه قراره همسر بیاد دنبالمون ولی اگه هوا همینجوری باشه نمیشه.

امروز برف شدیدی اومد که معمولا برای شمال بی سابقه ست.

‌کارن چند روزه اسهال شده. دیروز بردمش دکتر و گفت ویروسیه. چیزهایی هم گفت که خیلی حالمو بد کرد. مهم ترینش ختنه اش، که از اولش ناراحتش بودم و دکتر ختنه و دکتر خودش می گفتن خوبه و چیزی نیست ولی این دکتر نگاه کرد و گفت چرا اینجوریه! گفت مشکل خاصی نداره بزرگ شه بهتر میشه ظاهرش ولی خب ظاهرش قشنگ نیست دیگه! من فرو ریختم... الانم نمی خوام به عمقش برم و بهش فکر کنم. کسی بوده که پسرش اینجوری بوده باشه؟

دیگه اینکه چشمش و نگاه کرد و گفت هنوز مجرای اشکش کامل باز نشده و باید دوباره قطره بریزم با پماد.

ولی در کل گفت بچه سالمیه خداروشکر.

هوا سرد شده و اینم با این وضع پی پی کردنش ما همش تو راه اتاق و دستشویی هستیم. از ترسم همش با پتو می پیچمش. جرات هم نداریم حموم ببریمش تو این سرما. خونه بزرگه و هواش یه دست نیست. بیشتر چپیدیم تو یه اتاق که گرمه.

چند روزه بارون میاد و ما تو خونه حبسیم و جایی نمیشه رفت.

کارای دکتریمو اومدم اینجا انجام بدم چون تهران با کارن دست تنها نمیشه. ازمایش تیرویید دادم و همونطور که حدس می زدم داغونم. ولی خداروشکر قندم 92 بود. امروز نوبت دکتر قلب دارم. مدتهاست که قلبم درد می کنه. سونوی سین...ه هم رفتم چون نمی فهمیدم درد مال قلبه یا سین..ه. 

کارن دیگه تقریبا میشینه ولی تو سینه خیز رفتن همچنان تنبله. الان ماه هاست که دمر میشه و دستها و پاهاشومثل ماهی تکون میده تو هوا و فکر می کنه داره جلو می ره. تنها نقطه اتصالش به زمین سینه شه و در واقع کرال سینه می ره. تند و تند شنا می کنه بعد دستاشو میذاره زمین ما رو نگاه می کنه تعجب می کنه یا هیجان زده میشه و دوباره به شناش ادامه میده.

تو این مدت که اینجاییم رشدش بیشتر شده و لباساش خیلی زود داره کوچیک میشه. البته کوتاه میشه! چون فقط از قد رشد می کنه و عرض خبری نیست.شلوارایی که تازه براش گرفتم خیلی زود کوچیک شد و بلیزها کوتاه میشن. گاهی بهش که نگاه می کنیم یا بغلش می کنیم به وضوح بزرگ شدنش محسوسه.

بلد نبود از بغل کس دیگه خودشو بندازه تو بغلم که چند روز پیش اینکارو کرد. از اونجایی که بود و نبود من براش فرقی نداره خیلی دوست دارم که منو بخواد و بخواد بیاد بغلم یا پشت سرم گریه کنه و بهونه منو بگیره. ولی تا وقتی یکی باشه که باهاش بازی کنه و بغلش کنه مامان اهمیتی نداره! 

وقتی بغلمه و بوسش می کنم و می خورمش اونم منو می خوره! چونه و فکم داغونه انقدر که خورده و گاز گرفته و من عاشق اینکارشم.

وقتی قربون صدقه اش می رم و براش می میرم اونم منو سفت بغل می کنه و سرشو میذاره رو شونه ام. 

همسر هم گویا حسابی دلش برای زن و بچه اش تنگ شده. امیدواریم هوا خوب بشه هفته دیگه و بیاد دنبالمون.

وقتی برگردم باید کارای مهمی انجام بدیم. نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه، تغییراتی در راهه...