سه روز دیگه پسر قشنگم 8 ماهه میشه.
4 ماه دیگه تولدشه و من تاسف می خورم که چقدر زود داره می گذره و نمی تونم اونطور که باید وشاید از تمام لحظاتش لذت ببرم.
مسلما گاهی مادر انقدر خسته و کلافه ست که حال لذت بردن و عشق کردن نداره.
گاهی با تمام وجود می خوام که بخوابه ولی وقتی تو بغلم خوابید مدتها فقط نگاش می کنم.
به نظرم زیباترین موجود دنیاست. از نگاه کردن بهش سیر نمیشم. مخصوصا تو خواب که همه بچه ها زیبا میشن.
ما 19روزه که شهر پدری هستیم و در واقع الان با این اوضاع هوا گیر افتادیم. هفته دیگه قراره همسر بیاد دنبالمون ولی اگه هوا همینجوری باشه نمیشه.
امروز برف شدیدی اومد که معمولا برای شمال بی سابقه ست.
کارن چند روزه اسهال شده. دیروز بردمش دکتر و گفت ویروسیه. چیزهایی هم گفت که خیلی حالمو بد کرد. مهم ترینش ختنه اش، که از اولش ناراحتش بودم و دکتر ختنه و دکتر خودش می گفتن خوبه و چیزی نیست ولی این دکتر نگاه کرد و گفت چرا اینجوریه! گفت مشکل خاصی نداره بزرگ شه بهتر میشه ظاهرش ولی خب ظاهرش قشنگ نیست دیگه! من فرو ریختم... الانم نمی خوام به عمقش برم و بهش فکر کنم. کسی بوده که پسرش اینجوری بوده باشه؟
دیگه اینکه چشمش و نگاه کرد و گفت هنوز مجرای اشکش کامل باز نشده و باید دوباره قطره بریزم با پماد.
ولی در کل گفت بچه سالمیه خداروشکر.
هوا سرد شده و اینم با این وضع پی پی کردنش ما همش تو راه اتاق و دستشویی هستیم. از ترسم همش با پتو می پیچمش. جرات هم نداریم حموم ببریمش تو این سرما. خونه بزرگه و هواش یه دست نیست. بیشتر چپیدیم تو یه اتاق که گرمه.
چند روزه بارون میاد و ما تو خونه حبسیم و جایی نمیشه رفت.
کارای دکتریمو اومدم اینجا انجام بدم چون تهران با کارن دست تنها نمیشه. ازمایش تیرویید دادم و همونطور که حدس می زدم داغونم. ولی خداروشکر قندم 92 بود. امروز نوبت دکتر قلب دارم. مدتهاست که قلبم درد می کنه. سونوی سین...ه هم رفتم چون نمی فهمیدم درد مال قلبه یا سین..ه.
کارن دیگه تقریبا میشینه ولی تو سینه خیز رفتن همچنان تنبله. الان ماه هاست که دمر میشه و دستها و پاهاشومثل ماهی تکون میده تو هوا و فکر می کنه داره جلو می ره. تنها نقطه اتصالش به زمین سینه شه و در واقع کرال سینه می ره. تند و تند شنا می کنه بعد دستاشو میذاره زمین ما رو نگاه می کنه تعجب می کنه یا هیجان زده میشه و دوباره به شناش ادامه میده.
تو این مدت که اینجاییم رشدش بیشتر شده و لباساش خیلی زود داره کوچیک میشه. البته کوتاه میشه! چون فقط از قد رشد می کنه و عرض خبری نیست.شلوارایی که تازه براش گرفتم خیلی زود کوچیک شد و بلیزها کوتاه میشن. گاهی بهش که نگاه می کنیم یا بغلش می کنیم به وضوح بزرگ شدنش محسوسه.
بلد نبود از بغل کس دیگه خودشو بندازه تو بغلم که چند روز پیش اینکارو کرد. از اونجایی که بود و نبود من براش فرقی نداره خیلی دوست دارم که منو بخواد و بخواد بیاد بغلم یا پشت سرم گریه کنه و بهونه منو بگیره. ولی تا وقتی یکی باشه که باهاش بازی کنه و بغلش کنه مامان اهمیتی نداره!
وقتی بغلمه و بوسش می کنم و می خورمش اونم منو می خوره! چونه و فکم داغونه انقدر که خورده و گاز گرفته و من عاشق اینکارشم.
وقتی قربون صدقه اش می رم و براش می میرم اونم منو سفت بغل می کنه و سرشو میذاره رو شونه ام.
همسر هم گویا حسابی دلش برای زن و بچه اش تنگ شده. امیدواریم هوا خوب بشه هفته دیگه و بیاد دنبالمون.
وقتی برگردم باید کارای مهمی انجام بدیم. نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه، تغییراتی در راهه...