بدرود 91

احتمالا این آخرین پست سال 91 است. اگر خدا بخواهد فردا می رویم شمال پیش مامان اینا و فکر می کنم دلم برای خونه زندگی ام تنگ شود.

سال 91 برای من با خوشحالی و هیجان شروع شد و نه چندان جالب تمام شد. عید 91 دوست داشتم زودتر تمام شود که من و مامان بیاییم کرج و جهازم را بچینیم.آخر عروسیمان 28 اردیبهشت بود. بی نهایت برای این کار ذوق داشتم. خانه جدید، وسایل جدید.. کلی هم کار با همسر داشتیم، خرید های عروسی، یک سری لوازم خونه،میز تلویزیون (کادوی پاتختی مادر شوهر بود همراه تلویزیون که پول داده بود خودمان بخریم)، کتابخانه و میز کامپیوتر(که برادرشوهر ها پولش را داده بودند)، لوستر ها، شمعدان (آینه شمعدان نگرفتم فقط شمعدان گرفتم که روی کنسولم بگذارم)، کارت دعوت، گل فروشی، پرو لباس عروس، هماهنگی با خدمات مجالس و عکاسی و آرایشگاه و هزار تا کار بزرگ و کوچک دیگر که فقط من و همسر خودمان تنها باید انجام می دادیم. همان موقع ها همسر از شرکتی که چند سال توش کار می کرد بیرون آمد تا کار دیگری را شروع کند و چقدر برایمان خوب شد که قبل از عروسی بیکار شد تا ما بتوانیم با خیال راحت به کار های عروسی برسیم. خیلی روزهای خوبی بود که دیگر تکرار نمی شود. با مامان روزها در خانه کار می کردیم، تمیز می کردیم، می چیدیم، آخرین خرید ها را می کردیم، فرش ها، پرده ها... فرصتمان کم بود و یک عالمه کار. چقدر دنبال کسی می گشتیم که تخت و میز ناهارخوری و صندلی هایش را مونتاژ کند و چقدر سخت پیدا کردیم. به نمایندگی های ا.ل.جی و سا.مس.ونگ زنگ می زدیم بیایند یخچال و گاز و لباس شویی و تلویزیون را راه بیندازند. واقعا برای ما دو تا زن سخت بود انجام این همه کار مردانه. بدتر آنکه محل زندگی مان از شهر و دکون بازار فاصله دارد و رفت و آمد آن هم بدون ماشین خیلی سخت بود. همسر که درگیر کارهای خودش بود و اصلا کرج نبود و تهران بود و نمی شد هر روز اینجا باشد، بابا هم شمال سرکار باید می رفت و نمی توانست بیاید.این وسط یک هفته قبل از عروسی مان عروسی دختر عمویم هم بود و ما باید برای عروسی او هم لباس می گرفتیم و در به در دنبال لباس. مامان کارهای خودش را کرد و رفت شمال. من و همسر تقریبا از یک ماه قبل عروسی در خانه مان زندگی می کردیم! همسر کامپیوترش را آورده بود خانه و برای انجام کارهایش باید همینجا می ماند. من هم از هر فرصتی استفاده می کردم و می آمدم پیشش تا مثلا غذایی برایش بپزم و کنار هم باشیم. این آخری ها دیگر تحمل دوری و جدایی را نداشتم بعد 2 سال و نیم. جالب اینکه کسی هم کاری به کار ما نداشت. فقط خانواده هایمان می دانستند که ما پیش همیم و فامیل ها نمی دانستند و چه مکافاتی داشتیم وقتی کسی بهم زنگ می زد و من باید وانمود می کردم که خانه مامان بزرگم هستم. باید خیلی هم مواظب وسایل خونه می بودیم که اثری از خودمان مبنی بر اینکه ما اینجا زندگی می کردیم باقی نگذاریم که روز پاتختی آبرویمان نرود! شب اولی که اینجا خوابیدیم هنوز هیچ کدام از وسایلمان را بابا از شمال نفرستاده بود و کاملا بی امکانات بودیم. روی زیر اندار مال پیک نیک خوابیدیم و از لباس هایمان بالش درست کردیم و دو سه تا هم پتو سفری داشتیم، هوا هم سرد ولی خیلی چسبید و کلی خاطره شدند آن روزها. برای عروسی دختر عموم رفتم شمال و همسر نیامد و بالافاصله هم برگشتم که به بقیه کارهایمان برسیم. یک روز قبل از عروسی مامان اینا آمدند و بابا ماشینش را گذاشت خانه ما که فردا ببریمش گل فروشی و خودشان رفتند خانه مامان بزرگم و ما با پررویی ماندیم خانه. بهانه ام هم این بود که خانه مامان بزرگم شلوغ است و من نمی توانم شب بخوابم و صبح ساعت 7 باید بروم آرایشگاه. شب با عذاب وجدان خوابیدیم و جالب اینکه خیلی یادم نیست آن شب چه حسی داشتم و چه فکر هایی می کردم. صبح ساعت 5 بیدار شدیم و حمام رفتیم و صبحانه خوردیم و موهای همسر را خودم درست کردم دیگر آرایشگاه نرفت. سوار ماشین شدیم و بدشانسی نازل شد و ما نمی توانستیم ماشین بابا را روشن کنیم. حدود یک ساعتی داشتیم کلنجار می رفتیم و آن وقت صبح زنگ زدیم بابا را بیدار کردیم و بالاخره روشن شد. راه افتادیم دوباره ماشین خاموش شد به طرز باورنکردنی ای. جالب اینکه ماشین را بابا چند ماه بود خریده بود. خلاصه همسر مرا برد آرایشگاه و خودش رفت ماشین را گل زد و آمد دنبالم و رفتیم عکس و فیلممان را گرفتیم و رفتیم باغ و به این ترتیب بهترین شب زندگی من شکل گرفت. عروسیمان به شدت بهمان خوش گذشت و جلف ترین عروسی بودم که تا حالا دیده بودم انقدر رقصیدم.

سال 91 تنها دایی سه سال بزرگ تر از خودم را که مثل برادر یا حتی پدر برایم می ماند، به دختر مورد علاقه اش که فامیل پدری ام بود رساندم و آنها هم در این سال عقد کردند. سال 91 دوست خوبم، دختر خاله همسر که ما را به هم رساند با پسری که 6 سال همدیگر را می خواستند نامزد کرد. سال 91 بعد از 2 سال دوباره مدرس دانشگاه شدم و درس و دانشگاه را دوباره شروع کردم. همسر هم به بزرگترین آرزوی زندگی اش یعنی تدریس در دانشگاه رسید. در سال 91 برادر 21 ساله ام در کار نویسندگی اش پیشرفت چشمگیری داشت و بالاخره بعد از سال ها نوشتن صاحب حقوق ماهانه شد. در سال 91 من نوشتن در وبلاگ را شروع کردم.

سختی های مالی بی نهایتی هم سال 91 برایمان داشت. اولین سال زندگی مان بود و پر از دشواری های مالی و فراز و نشیب های کاری همسر. اولین تجربه اجاره نشینی و تمدید قرارداد خانه و مدتها درگیری با صاحب خانه و طلبمان از صاحب کار همسر و مشکلاتی که تا همین الان برایمان به همراه آورده. ولی به هر حال خدا را شکر می کنم که تن سلامت و دلهایی عاشق به ما داده. خداوندا در سال جدید بهترین ها را به ما و عزیزانمان بده. کمکم کن در سال جدید انسانی کامل تر شوم، زنی پخته تر. مشکلات مالی مان را حل کن تا به یک ثباتی در زندگی برسیم و نفسی به آسودگی بکشیم.

بهترین ها را برایتان می خواهم دوستان مهربان وبلاگی من

مسافران

۸ شب از تولد خسته و کلافه از ترافیک اتوبان می رسم خانه، فردا صبح زود می خواهیم برویم شهرمان. هنوز هیچ چیز جمع نکرده ام. خانه به هم ریخته، لباس ها شسته نشده، یادم می افتد عکاس بدقول که قرار بود فیلم عروسی مان را تا پنجشنبه آماده کند زنگ نزده و خودم هم یادم رفته بود تماس بگیرم، چه کنم چه کنم ها شروع می شود که حالا چه کار کنیم، آنجا همه دوست دارند فیلممان را ببینند. گفتیم فردا صبح زنگ می زنیم اگر فردا بهمان داد، می گیریم و می رویم اگر نداد هم دیگر بیخیال. لباس ها و وسایل بی نهایت زیاد هستند و واقعا نمی دانم این همه وسیله را چه جوری در ماشین کرایه جا بدهم. ساعت ۹ و نیم شب از محل یکی از کارهای همسر زنگ می زنند که فردا بیا جلسه! برنامه های ما لحظه ای عوض می شوند. یعنی می شود بالاخره ما هم برویم به آغوش خانواده؟ ۳ ماه است که خانواده ام را ندیده ام.

کادوی تولد

دوست من

تو هیچ وقت نفهمیدی وضع خراب مالی یعنی چه، نه اینکه از خانواده ثروتمندی باشی ها، نه، نمی دانم چرا ولی تو از همان سال اول دانشگاه که با من دوست شدی پول برایت بی اهمیت بود. الان هم که چندرغاز در می آوری همه را خرج می کنی و هیچ پس اندازی نداری. همین بست است. حتما فکر می کنی یک شوهر پولدار می کنی یا حداقل کسی که دستش به دهنش برسد، آنوقت دیگر چه نیازی به پس انداز و فکر کردن به آینده؟ شاید اگر همپای یک مرد (نه ثرمتمند) یک زندگی را می ساختی به ارزش پول پی می بردی. همین است که زنگ زدی و از آن اصرار های معروف خودت کردی و آن قدر گفتی و گفتی که مجبورم کردی که شنبه به تولدت بیایم. درست است تولد خوب است و خوشایند و دوست داری که من حتما در جشنت باشم ولی برای تولد که مهمترین فاکتورش کادوست نیازی به این همه اصرار نیست. تو که خبر نداری ما ۴ تومن طلب داریم و طرف نمی دهد و همان مبلغ هم بدهکاریم. طبع بالای من هم کاری به این ندارد که تو حتی عروسی و تولد مرا یکی کردی و با کمترین هزینه سر و تهش را هم آوردی، به کادوی کم راضی نمی شوم. و می دانم توقعی هم نداری، دست خودم نیست. حالا تو بگو برایت چه بخرم؟

دعوت

بهترین چیز دنیا مهمانی و عروسی و جشن دعوت شدن است. ولی سخت ترین چیز دنیا با این بهترین چیز دنیا عجین شده و آن هم معضل "چی بپوشم" است. این معضل فکر نکنم مختص به من باشد فقط و درد مشترک تمام خانم هاست. جز معضل " چی بپوشم" یک معضل دیگری هم هست به اسم "موهامو چیکار کنم"! مخصوصا برای منی که در همه عروسی ها زشت می شوم، حالا چه آرایشگاه بروم چه نروم. فقط یک مورد استثنا بود و آن هم عروسی خودم بود.

یک ماه دیگر جشن عقد دوستم که دخترخاله ی همسر و واسطه ازدواج ما بود است. کار جالبی که می کنند این است که مشترکا جشن عقد را برگزار می کنند، با مهمان های کم و دوستم لباس عروس می پوشد و همه چیز مثل یک عروسی پیش می رود و در نهایت عروسی نمی گیرند و خانواده داماد پول عروسی را به خودشان می دهند و آنها هم به قول دوستان خیلی شیک و مجلسی! بعد از ماه عسل، می روند سر خانه و زندگی شان.

6 ماه دیگر هم عروسی دایی ام است. دایی 30 ساله و زن دایی 23 ساله ! مرا با خودشان بردند و همچون یک مامان! قراردادهای خدمات مجالس و عکاسی و آرایشگاهشان را بستم. چون من قبلا برای عروسی خودمان با همین ها قرارداد بسته بودم و مقبول افتاده بود. نکته هیجان انگیز ماجرا این است که چون برایشان مشتری بردم، یک میک آپ و شینیون رایگان از آرایشگاه و یک عکس به احتمال زیاد 50.70 از عکاسی اشانتیون می گیرم.

حالا من تا یک ماه دیگر شب و روز ندارم انقدر به این دو تا معضل می خواهم فکر کنم و هیجان اینکه با همسر انقدر می رقصیم تا خودمان را خفه کنیم و آخر شب با پاهای له شده برگردیم خانه.

یک عروسی، یک مهمانی، یک دعوت کافی است تمام روزهای مرا تا آن روز بسازد بس که بهم امید و دلخوشی و انرژی می دهد. حیف که خیلی کم از این جور چیز ها برای ما پیش می آید انقدر کم فامیل هستیم.

 

یک روز خوب

یک روز خوب در دانشگاه

یک خداحافظی یک ماهه از دانشجوها و کارمند ها و تبریک سال نو

یک گردش تنهایی در محدوده انقـ.لاب و پارک لالـ.ه و گشت زنی در بازارچه خود اشتغـ.الی  لاله

دنبال سارافن گشتن میان یک عالمه لباس ها و وسایل هنری و دست دوز

هوای عالی بهاری و آفتابی

خرید یک سارافن خوشگل زرشکی و یک زیر سارافنی مشکی و دو تا پیراشکی واسه خودمو همسر

صحبت تلفنی با مامان و بابا و داداشی و کلی خنده و قربان صدقه رفتن های دو طرفه

دراز کشیدن در جایی که همسر وسط هال برایم مهیا کرده بود

یاد آوری خواب دیشب که خواب پسرم بود و عجیب اینکه همیشه دختر بود ولی دیشب تنها شبی بود که پسر دیدم!

یاد خدا و بعد مدت ها شکر کردن به درگاهش

همه اینها دست به دست هم داد تا امروز خیلی خوب باشم. خوب و پر انرژی

تردید

نسبت به همه چیز دچار تردید شده ام. نسبت به خدا... به اعتقاداتی که یک زمانی برام خیلی با ارزش و حقیقی بود...

در مورد خدا که باید بگویم هیچ حسی دیگر بهش ندارم. خدای من مدت هاست که نیست. آن خدایی که هر چه می خواستم بهم می داد. شاید زیادی لوسم کرده. شاید اصلش همین است که حالا حالا ها ندهد. خدای مهربانی که صدایم را می شنید و آرامم می کرد رفته. تنها کس من در روزهای تنهایی و نا امیدی نیست، رفته.. دیگر مرا نمی بیند. دیگر منم او را نمی بینم. ولی هنوز امیدوارم که دوباره مثل گذشته بیاید پیشم و با من مهربانی کند و دست نوازش به سرم بکشد. خدای این روزهای من یک قدرت بی نهایت بی احساس است که یک چوب دستش گرفته و نه تنها به خواسته هایم پاسخ نمی دهد بلکه تمام نماز قضاهایم را می شمارد تا یک جایی به بدترین شکل تنبیهم کند. این خدا کاملا با خدای یک سال پیشم متفاوت است. خدای پارسالم کنارم می نشست و به حرفهایم گوش می داد. بعد آنقدر قشنگ همه چیز را درست می کرد که هر روز عاشقترش می شدم. دلم برای خدای پارسال تنگ است.

یک زمانی اعتقاد قوی ای داشتم به این که اصل این است که مرد باید دستش در جیب خودش باشد و از طرف پدرش حمایت نشود. دیگر آویزان پدرزن بودن که از گناهان کبیره بود. مدت ها به همسر افتخار کردم و هنوز هم می کنم که تک تنها عروسی گرفت و خانه رهن کرد و سرویس خرید و تمام خرید های عروسی را با مشقت تمام تنهای تنها انجام داد و دستش را پیش کسی دراز نکرد. البته کسی هم نمی توانست که کمکش کند. ولی دیگر زمان این حرف ها گذشته. دوره زمانه عوض شده. تمام حساب کتاب ها تغییر کرده. ضد ارزش ها ارزش شده اند. الان می بینم که داماد ها خیلی قشنگ از پدر یا پدرزنشان کمک می گیرند و کارشان راه می افتد. و همسرانشان را می بینم که چقدر هم خوشحال و راحتند و هیچ از عشقشان به همسرانشان کم هم نشده. درست است که هنوز هم اگر مرد مستقل باشد بهتر از این است که پدرش برایش خانه و ماشین بخرد و خرج زنش را بدهد ولی با توجه به مشکلات جامعه امروز ما، باید دیگر قبول کرد که این کار خیلی هم بد نیست و شاید یک جاهایی هم به زن این آدم ها حسودی هم بکنم که شانس آورده که پدرشوهر پولداری دارد. یک جاهایی دیگر نمی شود. یک جاهایی آدم کم می آورد. یک وقت هایی اوضاع کاری همسر به هم می ریزد. خیلی موقع ها طلب هایش را سر وقت پرداخت نمی کنند. و این جور وقت ها ما حتی لنگ 4 میلیون تومن می شویم که خنده دار است. خنده دار است وقتی می بینی به پسری که بیکار است و هیچ زحمتی برای زندگی اش نمی کشد از این ور و آن ور مدام بهش پول می رسانند، آن وقت همسر مظلوم من که شب و روز کار می کند، از همان ابتدا تنهای تنها بود. مگر یک آدم فرهنگی که پول نصف پروژه هایش را صاحب کار ها نمی دهند چقدر دیگر می تواند بدون حامی در این جامعه آشفته دوام بیاورد؟

تپش قلب

تاپ تاپ تاپ... این تنها صدای این روزهای من است که از قلبم به گوش می رسد.

این روزها قلب من حالش خوب نیست.

تاپ تاپ استرس... تاپ تاپ استرس...

 

لعنت بر این وبلاگ نویسی که دست آدم را برای نوشتن آنچه درونش است می بندد.

کافی است یک چیز بنویسی و بعد براحتی مورد قضاوت یا راهکار نشان دادن یا بد و بیراه دیگران قرار بگیری در حالی که هیچ کس از دل تو خبر ندارد.

دو روایت معتبر درباره عشق و ثروت

روایت اول: دوست همسر که  یک پسر حدود 30 ساله است، به تازگی با دختری که سالها همکار و دوستش بوده نامزد کرده، همسر ازش پرسید از ازدواجت راضی هستی؟ او هم لب و لوچه ای آویزان کرد و گفت: "آخه می دونی چیه؟ یه کیس دیگه ای هم هست که دختره پولداره ولی قیافه نداره! قیافه این یکی بهتره. حالا نمی دونم چیکار کنم. شاید با این یکی بهم زدم". دیگر کاری نداریم که این دختر بیچاره که نامزد این بی وجدان است همچون بازیچه ای در دستان این مرد هر آن امکان دارد همچون آشغالی دور انداخته شود و خودش هم خبر ندارد.

روایت دوم: اگر یادتان باشد یکی از همکار های همسر مردی 33 ساله که مدیر انتشاراتشان است و با وجود اینکه بعد از سالها با نذر و نیاز صاحب فرزندی شده بود و صرفا بخاطر اینکه همسرش در دوران استراحت بارداری و زایمان نتوانسته بود نیازها ی مردانه اش را جواب دهد زنی را صیغه کرده بود، به تازگی به علت مشکلات مالی خودکشی کرده. و اکنون در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان است و حال و روز خوبی ندارد. باز هم ما کاری نداریم که 4 میلیون همسر دست اوست و با این اوصاف دیگر چه کسی می خواهد پول ما را بدهد! و با احساس من مبنی بر اینکه فکر می کنم حقش بود بمیرد بخاطر خیانت به زنش هم کاری نداریم.

با توجه به اینکه در این دوران قمر در عقرب و وارونه ی ما پول حرف اول و آخر را می زند، هر چند فکر کردن به آن غیر انسانی است ولی شاید اگر پسر روایت اول با دختر پولدار ازدواج کند، به عاقبت مرد روایت دوم گرفتار نشود.

 

جمله رویایی

عشق من

من امروز خوشبخت ترینم

من امروز دلچسب ترین جمله ای که یک زن در تمام سالهای زنانگیش انتظار دارد از مردش بشنود را شنیدم.

تو امروز در قشنگ ترین پوزیشن ممکن به من گفتی:

وقتی مشکلی برایم پیش می آید فقط تو را دارم. این لحظه ها تنها کسی که احساس می کنم با من و همراه من است تویی.

من امروز در دهمین ماه ازدواجمان و در بحرانی ترین دوران زندگیمان این حرف تو را هیچ وقت فراموش نمی کنم.

ممنون که مرا قابل تکیه گاه شدن می دانی. من امروز معنی تکیه گاه بودن را فهمیدم. همیشه با تو در کنارت می مانم. از مشکلات نترس. ما هم را داریم.

فن بیان

فن بیانم را چه کارش کنم؟ چگونه تقویتش کنم؟ چه کار کنم که موقع تدریس نفسم بند نیاید؟ چه کار کنم که مطلبی که در ذهن دارم را با کلمات مناسب بیان کنم؟ چه کار کنم که واژه کم نیاورم؟

داشتم برای خودم مطالب فردا را مرور می کردم و برای خودم تمرین می کردم یک آن احساس کردم واقعا بچه ها با اینجور حرف زدن من متوجه منظورم خواهند شد؟ گاهی مطلب آنقدر برایت ساده و پیش پا افتاده و واضح است که فکر می کنی بقیه هم می دانند. ولی واقعا نمی دانند. از قیافه هایشان پیداست. باید سعی کنم شیرین تر و قابل فهم تر توضیح دهم. ولی از فن بیان عاجزم!

تلفن بی سیم

صحبت کردن با تلفن بی سیم به شدت حالم را بد می کند. حتی نگاه کردن بهش باعث حالت تهوع می شود. سر درد و حالت تهوع و بی حالی عوارضی است که تلفن بی سیم برایم می آورد. ولی مگر می شود با مامانی که چند ماه است ندیدیش تلفنی صحبت نکنی؟ اصلا مگر می شود با مامانی که چند ماه است ندیدیش کمتر از یک ساعت صحبت کنی؟!

فـــــــــــــــ.صل کرگــــ.دن

فیلم فصـــ.ل کـــر..گدن رو به تمام عزیزانی که از اعصاب و قلب قوی ای دارند توصیه می کنم!!

ولی اگر مثل من اعصابش را ندارید هم لطفا ببینید!

بدجور با روح و روان آدم بازی می کند ذکر مصائب ساحـــ.ـل فـــــ..ـرزان..

 

عیدی

دوست دارم پیاز داغ عیدی بگیرم. یک ساعته دارم پیاز سرخ می کنم!

سبزی سرخ شده یا بادمجان کبابی هم بدهند ممنون می شوم.

کلا هر چیزی که فریزرم را پر کند!

 

اندر احوالات عید

من از عید و سال تحویل اصولا خوشم نمی آید. آیا من مریضم؟

این اولین عید مشترک من و همسر محسوب می شود و اصولا به عنوان یک نوعروس باید دوست داشتم که امسال بمانم خانه ام و همچون یک تازه عروس کدبانو به فکر چیدمان سفره هفت سینم باشم و البته قبلش هم به فکر خانه تکانی و نو شدن و در پی آن کلی ذوق مرگی. من حتی یک جوراب هم نخریدم برای عید. هرچند که بالاخره مجبور می شوم بروم یک مانتویی، شالی، کفشی چیزی بخرم، چون حوصله در آمدن حرف و حدیث  را ندارم که بروند پشت سرم بگویند لیلی تازه عروسه دیدی هیچ لباس نویی نپوشیده بود؟! وبلاگ ها را که می خوانم پر از حال و هوای عید است ولی ازدواج هم در من شور و حال عید را بوجود نیاورد. دیگر یکی دو سال قبل که از هر فرصتی استفاده می کردم که خانه مامان هفت سین نچینم. پارسال هم بخاطر فوت مادربزرگم نچیدیم. کلا از کارهای کلیشه ای و تکراری بدم می آید. هر سال عین هم سفره بچین،خانه ی همان چهار، پنج تا فامیل تکراری برو، بعد بدو بدو برگرد خانه که به طرز مسخره ای همان ها این بار بیایند خانه ما. آدم ها با لباس های نویشان واقعا خنده دار به نظر می رسند (هرچند من هم می پوشم). از تکرار و یکنواختی بیزارم. چرا هیچ کس در این مراسم نوآوری نمی کند؟ کوچک تر که بودیم تلویزیون کلی برنامه های جالب می داد و این اواخر هم کلاه قرمزی و برنامه های آن یکی تلویزیون! ولی تنها چیزی که یادم است همیشه لباس پوشیده و استند بای باید این ها را نگاه می کردیم چون هر آن ممکن بود مهمان ها سر برسند. یا از تلویزیون دیدنمان باید می زدیم یا از خواب شیرین بعد از ظهرمان. و از همه بدتر مهمانی های شب است. مهمان هایی داریم که معمولا وقتی می آیند دیگر قصد رفتن ندارند و همیشه تا 1،2 نصفه شب می مانند. اوایل برای همسر غیر قابل باور بود و واقعا کلافه می شد از این رسم ما و برای من عادی بود ولی الان من هم نمی توانم تحمل کنم. دلم می خواهد دو هفته فقط خودمان باشیم و خودمان. غیر از خاله و شوهر خاله (پسر عمه) و دختر خاله ام (8 ساله) حوصله هیچ کدام از اندک فامیل هایم را ندارم.( کلا من  فقط یک عمو، یک خاله، یک عمه و یک دایی و یک مادربزرگ دارم از دار دنیا). دوست دارم بروم شمال و ولو شوم روی تخت دو نفره ی اتاق مجردی هایم و رها از تمام چیز ها هر وقت بخواهم بخورم هر وقت بخواهم بخوابم و هر وقت بخواهم با مامان اینا حرف بزنم و هر وقت بخواهم بیرون بروم. مهمانی را که اصلا نگو. نمیدانم چرا نسبت به عید حس تدافعی گرفتم. کاش یک جای امن بود که هر وقت مهمانی آمد که حوصله اش را نداشتیم با همسر برویم آنجا ولی خانه ی خاله از خانه ی ما بدتر است در روزهای عید. چنان رفت و آمدی می شود در خانه شان بیا و ببین. کفش های مهمانانشان تمام پاگرد را می پوشاند. ما کم ترین رفت و آمد را داریم عید ها ولی باز غر می زنیم. اگر فقط همان یک عدد عمو و خاله و عمه باشد قدمشان روی چشم ولی کی حوصله ی دوست بابا با خانم بسیااااااااااااار پرحرف و دختر شیطانش را دارد که به محض رسیدن حررررررررررررررررف می زنند یک ریز و تا نصف شب هم می مانند؟ و مدام می گویند خیلی نشستیم و خسته شدید ولی باز بلند نمی شوند. هر سال با دایی مجردم می رفتیم شمال ولی او هم امسال متاهل شده و پدر خانمش اجازه مسافرت به این دو کبوتر عقد شده را نمی دهد! جالب است اینها صبح تا شب با هم در منزل تازه خریداری شده شان پیش همند ولی فقط مسافرت نمی توانند بروند. یعنی من مانده ام در منطق بعضی آدمها. انگار در مسافرت یکهو نامحرم می شوند و گناه صورت میگیرد خدای نکرده!

کلا من دوست دارم هرجور دوست دارم زندگی کنم. دوست دارم سنت شکنی کنم اگر سنتی را دوست ندارم. همانطور که در 24 سالگی در دوران عقد هر جور که دلم خواست رفتار کردم و هر کار که دوست داشتم کردم و هر مسافرت و معاشرتی که دوست داشتم با همسر رفتم و هر وقت که خودمان دلمان خواست و هر جور که خودمان دوست داشتیم به تنهایی و تنها با پول های همسر وبدون کمک کسی عروسی مان را گرفتیم و فقط به خانواده هایمان کارت دادیم که تشریف بیاورند و هر جا که خودمان خواستیم خانه گرفتیم، دوست دارم مراسم عید را هم هر جور دلم می خواهد برگزار کنم. دوست دارم مهمانی هایمان محدود شود به خانه آنهایی که دوستشان دارم، دوست دارم به عید به چشم یک فرصت استثنایی تعطیلی نگاه کنم که می توانم در کنار خاناده ی همیشه دورم باشم نه اینکه با مامان هر روز در آشپزخانه مشغول چای دم کردن و میوه و شیرینی چیدن باشیم. دوست دارم با خانواده ام پیک نیک برویم. شمال عیدها هوایش عالی است. دوست دارم بعد از ظهر ها جلوی تلویزیون ولو شویم و ترس اینکه باید مرتب باشیم و هر لحظه ممکنه زنگ بزنند نداشته باشیم. ولی آنجا خانه ی مامان و باباست و من صاحب نظر نیستم.

متاسفانه همه چیز طبق خواسته ما پیش نمی رود.

جایگزین شیرینی

مامان همسر آخرین باری که پیشمان آمده بود حرکت جالبی کرد. آنها عادت دارند هر جا می روند شیرینی ببرند. این بار اما وقتی دید همسر شیرینی خریده، برای دست خالی نبودن مقداری ماکارونی و روغن آورد. خیلی از این حرکتش خوشم آمد. کاش این کار بین همه ی ما جا می افتاد و همگانی می شد، آن هم در شرایطی که شیرینی برای خیلی ها من جمله چاق ها و چربی خونی ها و دیابتی ها ضرر دارد، از طرفی هم کمک اقتصادی ای است برای صاحبخانه.

اولین روز تدریس

خب بالاخره سه شنبه شد و روز موعود فرا رسید و ما رفتیم دانشگاه. این چند روز، روزگار را برای خودم و همسر تیره و تار کرده بودم از بس استرس داشتم. همسر خط به خط با من می خواند و توضیح می داد و مثال می زد. الحق اگر کمک های همسر نبود من از پس این درس های مدیریت بر نمی آمدم. حالا نه اینکه رشته ی همسر مدیریت باشد ها، ایشان هم هنری هستند ولی کلا همه درس ها را خوب می فهمند! سیستم جالب دانشگاه علمــــی کاربــــــردی به این صورت است که به منی که هنر خوانده ام دروس مدیریت می دهد و دروس هنر را می دهند به فارغ التحصیل ارتباطات. به استاد مربوطه گفتم خب این واین و این را درس می دهید دیگر؟ ایشان هاج و واج به من نگاهی انداخت ولی بعد سریع خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خودش را از تک و تا نیندازد و بعد گفت البته من متوجه منظور شما شدم ولی نه اینها را درس نمی دهم! خلاصه، دو ساعت پشت سر هم با اعتماد به نفس کامل به 20 و چند نفر همگی آقا دروس مدیریت درس دادم!

فکر می کردم امروز بمیرم از شدت استرس ولی نمردم! به محض پاگذاشتن به اتاق اساتید کاملا ریلکس و راحت شدم. بیشتر استرسم بخاطر درسی بود که رشته ام نیست و وقفه ای یکی دو ساله که بین تدریسم افتاده بود، ولی به هر حال توانستم با موفقیت از پسش بر بیایم. بعد از کلاس همه نزدیکان از اقصی نقاط کشور زنگ و اس ام اس زدند ببینند من بالاخره مُردم از استرس یا موفق شدم!

دوستان اینجا اگر کسی مدیریــــت( فرهنــــگی) خوانده یک اطلاعی به من بدهد لطفا.

این یک آرزوست

پیرزن مهربان پولدار بالاشهر نشینی را تصور کنید که در این دنیا هیچ کس را نداشته باشد. یک خانه قدیمی بزرگ در کوچه پس کوچه های نیاوران دارد و از قضای روزگار از من خوشش بیاید و از من تقاضا کند تا چند صباحی که در این دنیاست بار و بندیلم را جمع کنم و به منزلش بروم تا او را از تنهایی در بیاورم و نقش دختر نداشته اش را بازی کنم تا بیش از این احساس بی کسی و تنهایی نکند. من و همسر به خانه دو طبقه آجرنمای قدیمیش که تمام نمای آن پوشیده از پیچک های بالا رونده است نقل مکان می کنیم. پیرزن در طبقه بالا زندگی می کند و طبقه ی پایین را به ما می دهد. همسر صبح به صبح به محل کارش می رود و من می شوم همدم تنهایی های پیرزن. خرید هایش را انجام می دهم، در انجام کارهایش کمکش می کنم، با هم غذا می پزیم، کیک و شیرینی درست می کنیم، تلویزیون نگاه می کنیم، و بعد از ظهر ها با هم روی میز و صندلی چوبی گردش وسط اتاق قدیمی عصرانه می خوریم و از تماشای درختان تنومند و گل های رنگارنگ باغچه از پشت پنجره های نورگیر لذت می بریم. پیرزن از خاطرات عاشقانه جوانی اش همراه با همسرش در پاریس برایم می گوید و مرا با عشق واقعی آشنا می کند و با بیان تجربیاتش چشمان مرا به روی حقیقت زندگی باز می کند. او به من یاد می دهد چگونه شاد زندگی کنم، چگونه عاشقانه زندگی کنم، او به من یاد می دهد از مشکلات زندگی نترسم و چگونه راه حل پیدا کنم، او اعتماد به نفس نداشته ام را به من برمیگرداند، او به من یاد می دهد چگونه به اطرافیانم عشق بورزم، چگونه از کسی کینه به دل نداشته باشم، چگونه ببخشم، چگونه قلبم را زلال کنم...

خانه مان را آنطور که همیشه در تخیلاتم می پرورانم می چینم. مهم ترین عنصر چیدمانم کاغذ دیواری های کرم و قهوه ای و زرشکی است و جای جای خانه را با آباژور های کوتاه و بلند نورپردازی می کنم. مبل های راحتی اکر، لوستر پرشاخه، کتابخانه ای پر از کتب هنری نفیس،فرش های دستی، گرامافون...

روزها می گذرد. عصر ها همسر از سر کار می آید و من از پیرزن خداحافظی می کنم تا با همسر به خلوت عاشقانه مان برویم. زندگی را برای همسر سراسر عشق می کنم، با موسیقی عاشقانه ملایم پخش شده از گرامافون و نور آباژورها می رقصیم و می رقصیم...

پیرزن می میرد. جای خالی اش آزارمان می دهد. دلم برای هم صحبتی و هم نشینی با او تنگ می شود. مراسم کوچکی با حضور اندک آشنایان پیرزن در خانه اش یرگزار میکنیم. مدتی بعد وکیل پیرزن با ما تماس می گیرد و به دیدارمان می آید تا وصیت او مبنی بر بخشیدن این خانه را به ما قرائت کند.

سه سال بعد، من و همسر و دختر کوچولویمان بر سر مزار پیرزن شمع روشن می کنیم.

 

تب ارشد+ پی نوشت

داشتم بافتنی ام را می بافتم که یادم افتاد تولد دوستم است، بلند شدم زنگ زدم و تبریک و حال و احوال، گفت چکار می کنی و گفتم بافتنی می بافم و خیلی دوستش دارم و دوست دارم و چیزهای بیشتری هم بجز شال گردن(!) یاد بگیرم و اینها. خبر رسانی ها انجام شد و گفت یکی از هم کلاسی های معروف دبیرستانمان دارد ارشد می خواند! و گفت بیچاره چه نشستی که تا بجنبی می بینی که تو داری همچنان بافتنی می بافی و آن دوست عزیز مشغول تحصیل در مقطع دکتراست!

 از شنیدن این خبر فرو ریختم! آخر او کجا و ارشد کجا؟ یعنی اگر او ارشد است پی من چه هستم؟! تا مدتها در شوک بودم. این همکلاسی ما شهره شهر بود در زمان خودش و برو بیایی داشت در میان عناصر ذکور و کل شهر را آباد فرموده بودند تا آنجا که آوازه شان تا اصفهان هم رسیده بود و او را با نام فلانی فلان شهری صدا می زدند. خلاصه این دختر تنها چیزی که بهش نمی آمد درس خواندن بود. تا اینکه شد وقت کنکور لیسانس ما و شنیدیم که ایشان سوال ها را خریده اند و دانشگاه آزاد مهندسی شیمی! قبول شدند. گذشت و شنیدم با لیسانس در دانشگاه درس های آزمایشگاه را درس می دهد که نمی دانم دستیار استاد بود یا چه. و حالا هم ارشد همان رشته را می خواند و انشا الله با اعتماد به نفسی که از او سراغ دارم بزودی هیئت علمی نیز خواهد شد. خدا را چه دیدید چند سال دیگر ما با نمره های درخشان و مدرک ارشد خز شده مان در حال شستن ما تحت کودکمان هستیم، در حالی که ایشان کلاه فارغ التحصیلی دکتری بر سرش گذاشته به ما می خندد. 

من بروم ارشدم را بگذارم در کوزه آبش را بخورم و بقیه بافتنی ام را ببافم!


این پست بیشترین آمار سوء تفاهم رو آورده. خیلی ساده: من فقط از شنیدن خبر ادامه تحصیل و ترقی یک آدمی که حتی سوال های کنکور کارشناسیش را خریده بود تعجب کردم. همین!

برای ثبت در تاریخ

امروز در این تاریخ همسر هم به جمع اساتید محترم دانشگاه پیوست. من و همسر در یک دانشگاه همکار شدیم این اولین تجربه ی همکاری ما در یک مکان مشخص در بیرون از خانه است.

همسرم از این که بالاخره به بزرگ ترین آرزویت رسیدی و از دیدن خوشحالیت، خوشحالم.

به یاد نوجوانی

این نهایت خوش شانسی من می تواند باشد که امروزم با صدا و تصویر دو خواننده ی محبوبم مانی رهنما و حمید حامی به اتمام برسد در برنامه امروز رادیو هفت با مجری گری و فن بیان و حافظ خوانی بی نظیر رشید کاکاوند و تیتراژ جالبش با صدای فریدون آسرایی. بعضی شبها چه خاطره انگیز است این رادیو هفت. خوانندگی حرفی ای رهنما و حامی بخصوص بعد از تحمل صدای وحشتناک این هنرجوهای آکادمی معروف بیشترهم به چشم می آمد. وای که صدای این دو تا مرا تا کجاها که نمی برد... می روم یک راست به دنیای پرهیجان نوجوانی و شور و حال و در عین حال درون گرایی یک دختر نوجوان ساعت ها حبس شده در اتاقش که با چه عشقی به آهنگ های خواننده های مورد علاقه اش گوش می داد. من به جرات می گویم که افتخار می کنم به طبع بالای موسیقاییم که در عنفوان جوانی و نوجوانی شیفته ی صدای رهنما و حامی و مسیحا شدم. چه روزهایی که بی اغراق هر روز بعد از مدرسه به نوارفروشی! سر راه منزل سر می زدم و پیگیر کاست جدید نیما مسیحا می شدم. و می دانستم که این شاگردان بابک بیات الحق شاگردان لایقی هستند و همین معدود خواننده ها هستند که می توانند وام دار نبوغ و موسیقی بیات باشند.

مرسی از منصور ضابطیان عزیز که او هم یاد آور روزهای شیرین چلچراغ خوانی ام است با این حسن انتخاب و خوش سلیقگی اش که جزو معدود برنامه سازان خوش ذوق این صدا و سیمای بیمار است.

 

ما لعبتکانیم

این روزها بیش از هر وقت دیگری به این شعر اعتقاد پیدا کردم:

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز      از روی حقیقت نه از روی مجاز

ما همچون عروسکان خیمه شب یازی ای هستم که طنابمان به دست خداست و اوست که دارد ما را در این دنیا بازی می دهد و هر جا که بخواهد می کشاند. این روز ها بیش از هر وقت دیگری به جبری بودن زمانه اعتقاد پیدا کردم و هیچ اختیاری این وسط نمی بینم. ما مختار به انجام هیچ کاری نیستیم. اختیار و تصمیم و فکر و عقیده و خواست ما در انجام کار ها کوچک ترین نقشی ندارد، اوست که تصمیم گیرنده است. سرنوشت ما را نوشته و تمام دست و پا زدن های ما بیخود و بی جهت است و بیشتر ما را به سمت غایت نهایی ای که او برای ما در نظر گرفته می کشاند. نمی شود دیگر، نمی شود... آخرش همه مجبوریم که به خواسته ی او تن در دهیم و خودمان را راضی کنیم به رضای او. به قول همسر این رفیق ما به اسم حکمت هر بدبختی ای که دلش می خواهد را می کند تو پاچه ما و ما صدایمان هم در نمی آید!

دوستان معتقد به انرژی مثبت و مثبت اندیشی و دعا و نذر و مفاهیم جذب و توانمدی و اینها لطفا منو نصیحت نکنند که دیگر هیچ اعتقادی ندارم. به هیچ چیزی.

دست به هر چیزی می زنیم نمی شود، فقط نمی شود... این روز ها بدجور همه چیز نمی شود. قبلا هر چه می خواستم می شد.یعنی به چشم زخم اعتقاد داشته باشم؟