بدرود 91
سال 91 برای من با خوشحالی و هیجان شروع شد و نه چندان جالب تمام شد. عید 91 دوست داشتم زودتر تمام شود که من و مامان بیاییم کرج و جهازم را بچینیم.آخر عروسیمان 28 اردیبهشت بود. بی نهایت برای این کار ذوق داشتم. خانه جدید، وسایل جدید.. کلی هم کار با همسر داشتیم، خرید های عروسی، یک سری لوازم خونه،میز تلویزیون (کادوی پاتختی مادر شوهر بود همراه تلویزیون که پول داده بود خودمان بخریم)، کتابخانه و میز کامپیوتر(که برادرشوهر ها پولش را داده بودند)، لوستر ها، شمعدان (آینه شمعدان نگرفتم فقط شمعدان گرفتم که روی کنسولم بگذارم)، کارت دعوت، گل فروشی، پرو لباس عروس، هماهنگی با خدمات مجالس و عکاسی و آرایشگاه و هزار تا کار بزرگ و کوچک دیگر که فقط من و همسر خودمان تنها باید انجام می دادیم. همان موقع ها همسر از شرکتی که چند سال توش کار می کرد بیرون آمد تا کار دیگری را شروع کند و چقدر برایمان خوب شد که قبل از عروسی بیکار شد تا ما بتوانیم با خیال راحت به کار های عروسی برسیم. خیلی روزهای خوبی بود که دیگر تکرار نمی شود. با مامان روزها در خانه کار می کردیم، تمیز می کردیم، می چیدیم، آخرین خرید ها را می کردیم، فرش ها، پرده ها... فرصتمان کم بود و یک عالمه کار. چقدر دنبال کسی می گشتیم که تخت و میز ناهارخوری و صندلی هایش را مونتاژ کند و چقدر سخت پیدا کردیم. به نمایندگی های ا.ل.جی و سا.مس.ونگ زنگ می زدیم بیایند یخچال و گاز و لباس شویی و تلویزیون را راه بیندازند. واقعا برای ما دو تا زن سخت بود انجام این همه کار مردانه. بدتر آنکه محل زندگی مان از شهر و دکون بازار فاصله دارد و رفت و آمد آن هم بدون ماشین خیلی سخت بود. همسر که درگیر کارهای خودش بود و اصلا کرج نبود و تهران بود و نمی شد هر روز اینجا باشد، بابا هم شمال سرکار باید می رفت و نمی توانست بیاید.این وسط یک هفته قبل از عروسی مان عروسی دختر عمویم هم بود و ما باید برای عروسی او هم لباس می گرفتیم و در به در دنبال لباس. مامان کارهای خودش را کرد و رفت شمال. من و همسر تقریبا از یک ماه قبل عروسی در خانه مان زندگی می کردیم! همسر کامپیوترش را آورده بود خانه و برای انجام کارهایش باید همینجا می ماند. من هم از هر فرصتی استفاده می کردم و می آمدم پیشش تا مثلا غذایی برایش بپزم و کنار هم باشیم. این آخری ها دیگر تحمل دوری و جدایی را نداشتم بعد 2 سال و نیم. جالب اینکه کسی هم کاری به کار ما نداشت. فقط خانواده هایمان می دانستند که ما پیش همیم و فامیل ها نمی دانستند و چه مکافاتی داشتیم وقتی کسی بهم زنگ می زد و من باید وانمود می کردم که خانه مامان بزرگم هستم. باید خیلی هم مواظب وسایل خونه می بودیم که اثری از خودمان مبنی بر اینکه ما اینجا زندگی می کردیم باقی نگذاریم که روز پاتختی آبرویمان نرود! شب اولی که اینجا خوابیدیم هنوز هیچ کدام از وسایلمان را بابا از شمال نفرستاده بود و کاملا بی امکانات بودیم. روی زیر اندار مال پیک نیک خوابیدیم و از لباس هایمان بالش درست کردیم و دو سه تا هم پتو سفری داشتیم، هوا هم سرد ولی خیلی چسبید و کلی خاطره شدند آن روزها. برای عروسی دختر عموم رفتم شمال و همسر نیامد و بالافاصله هم برگشتم که به بقیه کارهایمان برسیم. یک روز قبل از عروسی مامان اینا آمدند و بابا ماشینش را گذاشت خانه ما که فردا ببریمش گل فروشی و خودشان رفتند خانه مامان بزرگم و ما با پررویی ماندیم خانه. بهانه ام هم این بود که خانه مامان بزرگم شلوغ است و من نمی توانم شب بخوابم و صبح ساعت 7 باید بروم آرایشگاه. شب با عذاب وجدان خوابیدیم و جالب اینکه خیلی یادم نیست آن شب چه حسی داشتم و چه فکر هایی می کردم. صبح ساعت 5 بیدار شدیم و حمام رفتیم و صبحانه خوردیم و موهای همسر را خودم درست کردم دیگر آرایشگاه نرفت. سوار ماشین شدیم و بدشانسی نازل شد و ما نمی توانستیم ماشین بابا را روشن کنیم. حدود یک ساعتی داشتیم کلنجار می رفتیم و آن وقت صبح زنگ زدیم بابا را بیدار کردیم و بالاخره روشن شد. راه افتادیم دوباره ماشین خاموش شد به طرز باورنکردنی ای. جالب اینکه ماشین را بابا چند ماه بود خریده بود. خلاصه همسر مرا برد آرایشگاه و خودش رفت ماشین را گل زد و آمد دنبالم و رفتیم عکس و فیلممان را گرفتیم و رفتیم باغ و به این ترتیب بهترین شب زندگی من شکل گرفت. عروسیمان به شدت بهمان خوش گذشت و جلف ترین عروسی بودم که تا حالا دیده بودم انقدر رقصیدم.
سال 91 تنها دایی سه سال بزرگ تر از خودم را که مثل برادر یا حتی پدر برایم می ماند، به دختر مورد علاقه اش که فامیل پدری ام بود رساندم و آنها هم در این سال عقد کردند. سال 91 دوست خوبم، دختر خاله همسر که ما را به هم رساند با پسری که 6 سال همدیگر را می خواستند نامزد کرد. سال 91 بعد از 2 سال دوباره مدرس دانشگاه شدم و درس و دانشگاه را دوباره شروع کردم. همسر هم به بزرگترین آرزوی زندگی اش یعنی تدریس در دانشگاه رسید. در سال 91 برادر 21 ساله ام در کار نویسندگی اش پیشرفت چشمگیری داشت و بالاخره بعد از سال ها نوشتن صاحب حقوق ماهانه شد. در سال 91 من نوشتن در وبلاگ را شروع کردم.
سختی های مالی بی نهایتی هم سال 91 برایمان داشت. اولین سال زندگی مان بود و پر از دشواری های مالی و فراز و نشیب های کاری همسر. اولین تجربه اجاره نشینی و تمدید قرارداد خانه و مدتها درگیری با صاحب خانه و طلبمان از صاحب کار همسر و مشکلاتی که تا همین الان برایمان به همراه آورده. ولی به هر حال خدا را شکر می کنم که تن سلامت و دلهایی عاشق به ما داده. خداوندا در سال جدید بهترین ها را به ما و عزیزانمان بده. کمکم کن در سال جدید انسانی کامل تر شوم، زنی پخته تر. مشکلات مالی مان را حل کن تا به یک ثباتی در زندگی برسیم و نفسی به آسودگی بکشیم.
بهترین ها را برایتان می خواهم دوستان مهربان وبلاگی من